-
غرور
جمعه 11 آبانماه سال 1386 22:08
وقتی دیگر نمیتوان با غرور زندگی کرد. باید با غرور مرد. "نیچه"
-
طغیان ...
جمعه 27 مهرماه سال 1386 13:43
از پاییز انتظار بیشتر از اینها رو داشتم! اما هنوز حالم آشفتس ... نمی دونم چه مرگمه ولی احساس می کنم تموم امیال و احساساتی که تا امروز سرکوبشون کردم درونم قیام کردن! یه جورایی حقم دارن بیچاره ها!!! ساخته شدن که استفاده بشن نه اینکه هر وقت خواست صداشون در بیاد با زور هزار کوفت و زهرمار سرکوب و خفشون کنم ... خیلی وقته با...
-
بامداد خمار هستی ... (تولد)
دوشنبه 16 مهرماه سال 1386 22:03
امروز روز جهانی بتن بود! امروز از طرف یونیسف روز کودک هم اعلام شده بود! اما امروز یه روز دیگه هم بود ... روز تولد من! چه پر شکوه برگزار شد!!! جاتون سبز ... 24 ساله شدم رفت ... حیف اون لحظه هایی که ازین عمر تلف شد و بیهوده گذشت ... می شد موفق تر ازین باشم ... خیلی موفق تر ... اما بازم شکر، شکر که بدتر ازینی که هستم،...
-
آدمک
جمعه 23 شهریورماه سال 1386 13:52
آدمک آخر دنیاست، بخند آدمک مرگ همین جاست، بخند دست خطی که ترا عاشق کرد شوخی کاغذی ماست ، بخند آدمک خر نشوی گریه کنی ! کل دنیا سراب است، بخند آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست ، بخند ... * آره آدمک عزیز ... دیگه غصه نخور ... خدا هم مثل تو تنهاست ... خدا هم همدرد توئه ... * نمی دونم باید چه حالی باشم!؟ این...
-
Money Talks...
جمعه 2 شهریورماه سال 1386 14:15
ابتدا باید به خاطر پست قبلی از همه دوستان معذرت خواهی کنم ... من نباید اون مطالب رو می نوشتم و شماها رو نگران می کردم. اینم باید یکی ازون اسرار مگو میشد که هیچ کجا درز پیدا نمی کرد ... اینجوری دیگه خاطر هیچ کس هم مشوش نمی شد ... عمر دست خداس! کی میدونه شاید من فردا نباشم و شاید 100 سال دیگه هم عمر کنم! ولی درکل قصد...
-
درد دل ...
جمعه 26 مردادماه سال 1386 12:43
سلام ... پست این هفته یکم با بقیه پستهام شاید فرق داشته باشه ... چون یه جورایی درد و دلمه پس اگه طولانی شد ببخشید ... این هفته برام خیلی اتفاقات جور وا جور افتاد! نمی دونم از کدومش بگم!؟ این هفته باز هم بهم ثابت شد قسمت من تو این دنیا تنهاییه ! سرنوشتی که نمیشه باش جنگید! دیگه متقاعد شدم که با این سرنوشت کنار بیام،...
-
عشقبازی ...
جمعه 19 مردادماه سال 1386 13:17
خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت * نمی گم خیلی آدم خلاقی هستم ولی یه ذره خلاقیت رو دارم! ولی این کاری که مشغولش شدم خوراکش کشتن خلاقیته! یه مشت آدم افسرده کله سحر میان میشینن پشت میزاشون و فقط کاری رو انجام میدن که دستور العملش توی کتابها نوشته شده! اسم خودشون رو هم گذاشتن...
-
نمی دونم ...
جمعه 12 مردادماه سال 1386 22:27
نمی دونم چه مرگمه ... مثل اینهایی که یه عزیزی رو از دست دادن و یه بغض توی گلوشون مونده و نمی تونن گریه کنن، کلی حرف تو دلمه ولی لال شدم ... گیجم، یه حال عجیب ... فقط می دونم روزای سختی رو دارم پشت سر میذارم ولی خوشحالم که داره می گذره! * این همه ستاره اما ... بگو ستاره من کجاس؟ نیچه می گه : نه در میان زندگان و نه در...
-
ت ن ه ا ی ی
جمعه 5 مردادماه سال 1386 22:37
ای ... جای شما خالی نباشه! زیاد سخت نمی گذره ... یعنی یه جورایی اینقدر درد داشته که دیگه سِر شدم! باز هم به ورطه تکرار افتادم ... همین! تنهایی غذا می خورم... تنهایی می رم خرید... تنهایی خودمو به شام دعوت می کنم... تنهایی واسه خودم کادو می خرم... تنهایی میرم پیاده روی... تنهایی رو نیمکت پارک می شینم و به مردم و مخصوصا...
-
خر و هویج!
شنبه 30 تیرماه سال 1386 22:08
زندگیمو که نگاه می کنم یاد اون خره میوفتم که واسه استفاده از حداکثر نیروش یه هویج جلو چشمش آویزون کرده بودن و اون بدبخت هم به عشق رسیدن به اون هویج می دوید! منم دارم دنبال هویجی می دوم که هرگز بهش نمیرسم ... دیگران را هم غمی هست به دل ... غم من نیز غمی غمناک است ...
-
زندگی (۲) ...
جمعه 22 تیرماه سال 1386 22:39
مارکز میگه: زندگی آنچه زیسته ایم نیست، بلکه چیزی است که به یاد می آوریم تا روایتش کنیم. بعضی قسمتهای زندگیم رو هر چی فکر می کنم چیزی به یاد نمیارم! انگار هیچی تو خاطراتم ثبت نشده ... یا انقدر بی ارزش بوده و پوچ بوده که که ذهنم گفته حیف این حافظه نیست خرج این مزخرفات بشه!؟ یکی ازون قسمتها از 18 سالگیم تا امروزه! * یه...
-
مــــادر ...
جمعه 15 تیرماه سال 1386 20:10
مــــــادر ... کلمه ای که در وصفش همیشه قفل می کنم! چند سالیه روز مادر که میشه هوای چشمام ابری میشه و یه بغض توی گلوم سنگینی می کنه ... وقتی یاد محبتهایی که مادرم در حق من کرده می افتم ... وقتی موهای سفید، چین و چروک هایی که توی صورت افتاده می بینم که خیلیاش به خاطر من بوده از خودم خجالت می کشم. مادر ی که این همه محبت...
-
خیانت ...
جمعه 8 تیرماه سال 1386 14:25
تو ماشین نشسته بودم که صحبتهای پسر و دختری که عقب نشسته بودن نظرم رو جلب کرد. اول فکر می کردم دوست هستن ولی بعد متوجه شدم نامزدن و ازدواجشون هم تو همین یکی دو ماه آیندس! پسره داشت از گرونی خونه و این جور مسایل صحبت می کرد و مشکلات دیگه ای که سر راهشون هست ... جالب بود ما بین حرفاشون هم هر چند دقیقه یه بار یه لاوی با...
-
سرنوشت ...
شنبه 2 تیرماه سال 1386 21:32
با خیابون معراج وقتی سال 80 وارد دانشگاه شدم آشنا شدم! خیابونی که چندین بار از توش رد شده بودم ولی به دانشکده محقرش توجهی نکرده بودم ... روزهایی که پیاده اون خیابون رو طی می کردم با این امید گام بر میداشتم که بعد از تحصیلاتم، یه روز از شر این خیابون خلاص میشم! اما بازم سعید اشتباه کرده بود ... نگو که قسمت زیادی از...
-
پرنده های قفسی ...
جمعه 25 خردادماه سال 1386 11:52
یه پرنده قفسی از زمانی که چشم باز می کنه توی قفسه. کل عمرشم اگه توی قفس باشه شاید براش هیچ اهمیتی نداشته باشه داره توی قفس زندگی می کنه چون وسعت دنیای اون پرنده به اندازه همون قفسه ... اما وای به اون روزی که این پرنده رو برای چند روز آزادش کنن و بعد دوباره بندازنش تو قفس! دیگه فضای اون قفس میشه براش جهنم و ثانیه ثانیه...
-
دلا کی به شود حالت اگر اکنون نخواهد شد؟!
جمعه 18 خردادماه سال 1386 20:06
یکی از بزرگترین هنرهای آدمیزاد لذت بردن از زندگیشه ! جالب اینجاس که کمتر کسی هم کاملا این هنر رو داره! تو این 24 سالی که زندگی کردم این رو به وضوح دیدم که زندگی روز به روز بدتر و مزخرف تر میشه! یعنی هرچی سنت بیشتر میشه مشکلات هم بیشتر میشه (احتمالا در این مورد با من هم عقیده اید ...) یه سری انسانها وجود دارن مثل بنده!...
-
انتقام ...
جمعه 11 خردادماه سال 1386 13:45
دقیقا مثل یه سگ وحشی میمونم که آرزوی گاز گرفتن و تیکه پاره کردن رو داره ولی اون قلاده ای که دور گردنشه بهش اجازه این کارو نمیده! قلادهء منم یکی دست مادرمه و یکیشم دست خدامه! دارم لحظه شماری می کنم واسه اون روزی که منو آزاد بذارن ... اون وقت منم و اون لیست سیاهی که اسم خیلی ها رو توش نوشتم. اون کثافتهایی که ترکمون زدن...
-
بازنده ...
دوشنبه 7 خردادماه سال 1386 22:11
رو می کنم به آینه، رو به خودم داد میزنم ... ببین چقدر حقیر شده اوج ِ بلند ِ بودنم ! رو می کنم به آینه، من جای آینه می شکنم ... رو به خودم داد می زنم این آینه است یا که منم!؟ آخرین باخت زندگیم هم رقم خورد! شدم یه بازنده کامل ... خوبیش اینه که دیگه نگران چیزی نیستم که از دست بدم ... این جوری می شه راحت امیدوار زمانی بود...
-
نوستالژیا ...
جمعه 28 اردیبهشتماه سال 1386 21:56
از زمزمه دلتنگیم از همهه بیزاریم نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم تشویش هزار آیا وسواس هزار اما یک عمر نمی دیدیم در خویش چه ها داریم دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را تیغیم و نمی بریم! ابریم و نمی باریم ... ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب گفتند که بیدارید گفتیم که بیداریم من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته امید...
-
آفریدگار ...
جمعه 21 اردیبهشتماه سال 1386 21:56
* ازینجا رونده، ازونجا مونده! (یا بالعکس) این توصیف ناب از منه! نه اینقدر با خدا هستم و متوکل به اون که با خیالت راحت زندگی کنم و همراه با تلاش خودم همه چیز رو بسپرم به خدا ... نه جزء اون دسته ای از افراد هستم که هیچ خدایی ندارن و در کل به هیچ چیز اعتقاد ندارن و از هفت دولت آزاد ... هر قدر هم که تلاش کردم نتونستم جزء...
-
دلدار ...
جمعه 14 اردیبهشتماه سال 1386 12:09
* حضرت حافظ باهام شوخی نکرده بود که اونم کرد! چند وقت پیش عرفان خونم بدجوری بالا زده بود و نمی دونستم چیکار کنم! گفتم یه تفألی به خواجه بزنیم ببینیم زندگیمون چه جوریا خواهد بود ... این اومد : یارب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست؟ جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست؟ معنیش هم این بود که امسال به وصال دلدارم می رسم! دلدارم...
-
شاخسار زندگی ...
جمعه 7 اردیبهشتماه سال 1386 22:15
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم ...
-
غرور یا ...
جمعه 31 فروردینماه سال 1386 12:16
نمی دونم تا به حال براتون اتفاق افتاده ازین که به کسی نگفتید دوستش دارید و بعد هم خیلی دیر شده باشه، پشیمون شده باشید؟ برای منکه خیلی پیش اومده ... تو زندگی آدم با افرادی برخورد می کنه که بعضی وقتها مهرشون به دل آدم میشینه و آدم با اونها احساس راحتی و نزدیکی می کنه اما وقتی که می خوای احساس درونیت رو به زبون بیاری...
-
خوشبختی یا بد بختی! مساله اینست ...
جمعه 24 فروردینماه سال 1386 12:49
هر کسی واسه خودش یه معنا و مفهومی برای خوشبختی داره. یه زمانی فکر می کردم خوشبختی یعنی پول! ولی وقتی بهش به صورت تقریبی رسیدم بازم دیدم یه چیزایی کم دارم و پول همه چیز نمیشه. شاید این جمله به نظر شعارگونه بیاد ولی واقعیت همینه که همه آدمهایی که پول دارن احساس خوشبختی نمی کنن ... خلاصه تو مسیر کشف خوشبختی! خیلیا رو...
-
...
شنبه 18 فروردینماه سال 1386 12:39
قربونت برم خدا ... چقدر غریبی رو زمین ... آره ... واقعا خدا رو این زمین غریبه! رو زمینی که هر کسی واسه خودش یه خدایی داره ... رو زمینی که شهوت خدایی می کنه، خدا هم غریب میشه ... * عجب دوره و زمونه ای شده ... باید مشت مشت قرص بریزم بالا تا بتونم با بعضی از مردم جامعه ام تعاملات اجتماعی داشته باشم!!! روانپزشکم میگه...
-
چهره ...
جمعه 10 فروردینماه سال 1386 14:02
یه جایی خوندم انسان دو تا چهره داره ... یه چهره زیبا و روحانی و یه چهره شیطانی! زودی پریدم جلوی آینه هر چی تفحس کردم چیزی دستگیرم نشد! متوسل شدم به مادرم که چهره شیطانی من چه جوریه!!! گفت اون موقع که ساعتها سکوت می کنی و نگاهت به یه چیز خیره میشه ... وقتی از شدت عصبانیت دندونات رو روی هم فشار میدی و چشمات سرخ میشه،...
-
عیدانه ...
چهارشنبه 1 فروردینماه سال 1386 00:29
بنام خدا "خدایا من اگر بد کنم، تو را بنده های خوب فراوان است! اما اگرتو مدارا نکنی مرا خدای دیگر کجاست؟" سال 1385 هم رفت ... با همه زشتی ها و زیباییاش ... با همه خوبی ها و بدی هاش ... نمی تونم بگم سال خوبی بود برام یا بد! ولی اینو خوب میدونم که امسال خیلی بزرگتر شدم ... چون زیاد شکستم! خرد شدم و کم کم خودم رو دوباره...
-
آب!
جمعه 25 اسفندماه سال 1385 13:08
یکی از ضد حالهای ممکن اینه که صبح جمعه از خواب بلند شی و ببینی آب کل منطقه قطعه! اونوقت مثل الان من مجبوری دست رو نشسته! بیای بشینی و آپ کنی! تازه نمیدونم چه حکمتیه که وقتی آب قطعه (گلاب به روتون! روم به دیوار!) آدم هی زرت و زرت دستشوییش می گیره! اینم از موهبتهای روزگاره دیگه ... اونور دنیا نگرانیشون اینه که سگشون چرا...
-
آینه
جمعه 18 اسفندماه سال 1385 13:03
بعد مدتها که چند دقیقه پای آینه وایسادم ... روی صورت پسرک توی قاب آینه دستی کشیدم و گفتم : سعید جون تو اوج جوونی پیر شدیا ... دیگه بعد از اون حادثه لعنتی خنده هات تصنعی شده ... کم کم کنار چشمات و لبت داره خط پیری میوفته! ... تو چشات خستگی موج میزنه ... دیگه چشمات با کسی حرف نمیزنه، شاید چون دیگه این چشما به کسی...
-
سرده!
جمعه 11 اسفندماه سال 1385 18:56
* وقتی دستام رو گرفت گفت چرا اینقدر دستات سرده! گفتم از یه جسد انتظار نداشته باش دستهای گرمی داشته باشه! خیلی وقته دستام سرد و بی روح شده ... اینا همه یادگاریه ... خیلی وقته یه جسد شدم که راه میره و اعمال حیاتی داره! * شاید اگه شما هم مثل من بودید و از اول فروردین تا 29 اسفند هر آشغالی که ازش خوشتون میومد توی اتاقتون...