-
وداع
یکشنبه 6 دیماه سال 1388 12:13
-
۱۵۲
جمعه 14 فروردینماه سال 1388 13:31
خدایا! بار الها! من نخوام مرد بشم کیو باید ببینم؟! من نخوام امتحانای سخت سخت پیش روی من بذاری با کجا باید تماس بگیرم؟! خسته شدم ... به خداییت قسم خسته شدم! دیگه توان ندارم ... میشه تو این سال جدید منم مثل خیلیای دیگه شاد باشم؟ آدمها سه دسته هستن! یا خود کشی می کنن ... یا توانایی این کارو ندارن و فقط حرفش رو میزنن! یا...
-
۱۵۱
دوشنبه 3 فروردینماه سال 1388 13:54
حدود سه ماهه که پستی نداشتم. دلم برای نوشتن تنگ نشده بود اما برای آدمهای مهربونی که اینجا سر میزنن خیلی تنگ شده بود! دلیل ننوشتنم این بود که سرم خیلی شلوغ شده بود و به خیال باطل خودم داشتم سر و سامون می گرفتم! اما زهی خیال باطل ... انگار تقدیر ما هم بی سر و سامونیه ... خراب خرابم ... تحویل سال امسال چشمام بارونی بود...
-
۱۵۰
جمعه 6 دیماه سال 1387 12:34
می خواد تو زندگیت یه اتفاق مهم بیوفته یا یه چیزی تو این مایه ها! از چند روز قبل از روز موعود لحظه شماری اون واقعه رو می کنی. شاید از یک هفته قبل هر روز تقویم رو نگاه کنی و بشمری چند روز مونده؟! خلاصه روز موعود فرا می رسه و تو توی اون واقعه قرار می گیری! هیجانت دیگه به بالاترین حد ممکن رسیده ... اما بعد ازینکه بازه...
-
۱۴۹
جمعه 15 آذرماه سال 1387 12:49
قدیمیا راست گفتن دوری و دوستی! رمز موفقیت در برقرار موندن دوستیای ما ایرانیا یه چیزه و بس: دوری و دوستی. تا یه کم بیش از حد مجاز (بسته به نوع آدمش این حد بالا یا پایین میره) با هم قاطی میشیم، میزنیم تو کرک و پر هم و دوستی رسما فنا میره!
-
۱۴۸
جمعه 8 آذرماه سال 1387 15:54
نمی دونم کی هستی و کجایی؟ اما اینجا جات خیلی خیلی خالیه ... تا امروز از جای خالیت مراقبت کردم ازین به بعد هم ادامه میدم ... تا روزی که بالاخره پیدات شه و بیایی ... خیالت راحت! جات تا همیشه محفوظه ...
-
۱۴۷
جمعه 1 آذرماه سال 1387 14:32
* وقتی طرف یه کارمند معمولی بود جزء ضایع ترین افراد شرکت بود. صدای خنده ها و لودگی هاش قسمت رو می لرزوند و همه می گفتن بازم فلانی قاطی کرده! چرندیاتش که زعم خودش خیلی با نمک بود و خندهای مسخرش و ضربه هایی که با دست به دستگاه ت.نا.س.لیش می کوبید (موقع خنده) شهره ی آفاقش کرده بود! سواد و این حرفها هم خدا رو شکر تعطیل!!!...
-
۱۴۶
جمعه 24 آبانماه سال 1387 21:17
* وقتی چشاتو وا می کنی می بینی دورو برت یه مشت جنازن که می زنن توی سرت! از پدر و مادرم یه روز دلسرد میشی ... چرا؟ چون اونا هم می خوان مثل گوسفند باشی ... اما من تو رگام خون نسل وحشیه ... که به اون چیزی که تو داری می گی بی اعتقاده! ... ** رسماً به این نتیجه رسیدم سگهایی که بیشتر پارس می کنن گاز نمی گیرن! این رو میشه به...
-
۱۴۵
جمعه 17 آبانماه سال 1387 14:58
کسی از دوستان آدرس دفتر نمایندگی خدا رو روی زمین داره؟ شدیداً به یک بحث و تبادل نظر احتیاج دارم! تاحالا شده تو یه معضل و مشکل خفن گیر افتاده باشی و از دست هیچ کسی جز خودت کاری بر نیاد، اما خودت هم توانایی رفع و رجوع مشکلت رو نداشته باشی یعنی از توانایی فعلیت خارج باشه؟ چیکار کردی؟ من الان دقیقاً در همین حالتم!!! کلی...
-
۱۴۴
جمعه 10 آبانماه سال 1387 16:26
خودآگاه یا نا خودآگاه دور خودم حصاری از بایدها و نبایدها کشیدم. باید ها و نباید هایی که الزاماً نیازهای جامعه نبود و نقضشون ناهنجاری حساب نمی شد! این قوانین من درآوردی حالا داره آزارم میده! حالا از من یه آدم محتاط و ریسک ناپذیر و گاهی ترسو ساخته. آدمی که حتی جرات ابراز علاقه به اونهایی رو که دوست داره نمیده. آدمی که...
-
۱۴۳
جمعه 26 مهرماه سال 1387 13:59
* توی پست قبل سر مساله بی احساس شدن کلی از دوستان مخالفت کردن، حق هم کاملاً با این دوستانه و خوب میدونم یکی از جنبه های انسانیت احساساتشه ... فکر هم می کنم فقط این مساله به آدمها بر نمی گرده و حتی حیوانات هم نسبت به همنوعاشون احساس دارن. یادمه توی بچگی برای فرار از تنهایی حیوون نگه می داشتم حالا هر چی که میشد و امکان...
-
۱۴۲
جمعه 19 مهرماه سال 1387 13:03
* نمی دونم به این مساله اعتقاد دارید که گذشت زمان خیلی از آرمانها و آرزوها رو از بین می بره یا به بیان بهتر بی ارزششون می کنه و اون آرمانها و آرزوهای قبل جاشون رو به یه سری جدیدتر میدن؟ دوستی داشتم واسه هرچی که بدست نمی آوردم استدلال می کرد که آره تلاش کن حتما خدا کمکت می کنه و بدستش میاری! بله، بعد از چند سال بدستشون...
-
۱۴۱
جمعه 12 مهرماه سال 1387 22:30
از یه منبع تقریبا موثق شنیدم سریال «بزنگاه» رتبه ی آخر رو توی سریالهای ماه رمضان گرفته! موندم پس چرا اگه آخر شده زمان پخشش منطقه ی مارو سکوت وحشتناکی در بر می گرفت و همه ملت می چپیدن تو خونه هاشون و پای تلویزیون می نشستن! همین مطلب یه ذره! مشکوکم می کنه که این رای گیری سلیقه ای بوده و می خواسته حال یه عده رو بگیره!...
-
۱۴۰
جمعه 5 مهرماه سال 1387 21:01
* تو اتاقم تو شرکت نشسته بودم که یکی از همکارا وارد شد. (داخل پرانتز باید یکم از خصوصیات ایشون بگم تا باهاش بهتر آشنا شید! مهندس مکانیکه و 40-45 سالی سن داره. حالا جبر روزگار بوده یا هر چیز دیگه یه مقدار مشکلات روحی روانی پیدا کرده و ما معمولاً زیاد باهاش کل نمیندازیم چون رسماً قاطیه و ممکنه بزنه نصفت کنه!) دیدم هی...
-
۱۳۹
جمعه 29 شهریورماه سال 1387 13:14
* این چند وقته همش به فکر اون بی وجدانی هستم که زندگیم رو رسماً به گه کشید و رفت! ازون روز تا الان هر چی دارم ماله کشی می کنم درست نمی شه ... شاید یه جورایی تقصیر خودم بود و نباید سریع اعتماد می کردم و دل می بستم ... در کل از صمیم قلب امیدوارم هرجا که هست ... اینم ازین برادر کوچیکتون داشته باشید که دورو زمونه دورو...
-
۱۳۸ (نوستالژیا)
جمعه 15 شهریورماه سال 1387 22:07
ماه رمضون هم ماه رمضونهای قدیم! همه چیز یه رنگ و بوی دیگه داشت ... شاید من خیلی عوض/عوضی شدم ... (حداقل سر افطار برقا نمی رفت!!!)
-
۱۳۷
جمعه 8 شهریورماه سال 1387 22:31
* عارضم خدمت گلتون طبقهی همکف آپارتمانمون رو برادران معتاد و قاچاقچی رشید اسلام چند سالی میشه که به تصرف در آوردن و مشغول خدمت به اسلام و مسلمینن! خلاصه مکانیست امن برای استعمال و خرید و فروش هرگونه مواد مخدر و سایر نشئه جات! فعالیتشون هم از ساعت 6و 7 بعد ازظهر تا بعضاً 2-3 نیمه شب ادامه داره ... دقیقاً یاد بورس وال...
-
۱۳۶
جمعه 1 شهریورماه سال 1387 12:53
* در اینکه ما از سلسله ی صفویان هستیم و نصف عمرمون رو باید توی صف نون و بنزین و بانک و ... بگذرونیم دیگه شکی نیست! چند روز پیش رفته بودم نونوایی محل تو صف وایساده بودم و در عوالم خودم سیر می کردم داشتم به خلصه می رسیدم که یه دفعه یه چیزی با ضربه ی شدید اومد تو کمرم! بهت و زده وحیرون برگشتم دیدم یه پسر بچه ی تخس...
-
۱۳۵ (تحول نامه)
یکشنبه 27 مردادماه سال 1387 20:59
بعد از مدتها حزن انگیز نوشتن تصمیم گرفتم باز به همون سبک قدیم وبلاگ نویسی برگردم. اصولاً هم گندش رو دیگه در آورده بودم! در کل غمها حتی ارزش نوشته شدن رو هم ندارن ... باشد که رستگار شویم!!! * توی یه خیابابون دو وجبی می رسی به یه اتومبیل (بعضاً گرون قیمت و مدل بالا) که کل مسیر رو گرفته و داره لاکپشتی حرکت می کنه. بعد از...
-
مرسی نامه (۱۳۴)
جمعه 28 تیرماه سال 1387 15:01
خدا جون متشکریم که چشم دادی بهمون واسه گریه کردن و دیدن این دنیای زشت! مرسی که پا به ما دادی واسهی سگ دو زدن واسه گشتن تو جهنم دنبال راه بهشت! آخه شکرت ای خدا واسه جهان به این بدی چی می شد اگه تو دست به ساختنش نمی زدی؟! خدا جون ممنون ازینکه دو تا دست دادی به ما تا اونارو رو به هر مترسکی دراز کنیم! خدا جون مرسی...
-
۱۳۳
جمعه 31 خردادماه سال 1387 21:26
پشت پا خوردم از هرکس که میگفت یار منه چونکه دیدم روز و شب در پی آزار منه اگه دستی از محبت حلقه شد بر گردنم دیدم این دستِ محبت، حلقه ی دار منه ...
-
۱۳۲
شنبه 18 خردادماه سال 1387 21:39
پیک ها رو آهسته به هم زدیم ... یکی ازون وسط گفت : "به سلامتی اون پرنده ای که رو بوم خونه ی ما دونه می خوره ولی رو بوم دیگرون میره و آواز می خونه" ... یه دفعه تمام غربت این سالها خراب شد توی سرم ... همین یه جمله نابودم کرد ... * با آتیش سیگارش یه سیگار روشن کرد و گذاشت گوشه لبم و گفت... - ازین بالا تهران قشنگه ها!...
-
۱۳۱
جمعه 3 خردادماه سال 1387 21:46
یکی از همکارا می گفت گرد (منظور هروئینه!) رو میشه ترک کرد ولی این سیگار لعنتی رو نه! حالا منم باید بگم سیگارو میشه ترک کرد ولی این وبلاگ نویسی رو نه!!! اینو نوشتم مثلا این چن وقته نبودم به یاد اینجا بودم!!! ***** اگه من از شر این سرپرست لج درارم راحت بشم رسما" به همتون یه سور مفصل میدم! به خدا خیلی ستمه از اول صبح تا...
-
۱۳۰
جمعه 16 فروردینماه سال 1387 21:20
تعطیلات نوروز هم با سرعت هر چه تمام به پایان رسید و من باز هم ازین غافله ی عمر عقب موندم و هیچی نفهمیدم! اکثر وقت صرف دید و بازدید یک فامیل نچسب شد و مابقی هم خواب! و باز هم مثل سالهای گذشته دیوار من از بقیه کوتاهتر بود و باز هم من سوژه ی صحبتهای همراه با آجیل فامیل شدم تا خدای نکرده سکوت درین دید و بازدیدها حاکم نشه!...
-
عیدانه ... (۱۲۹)
پنجشنبه 1 فروردینماه سال 1387 13:43
بر آمد باد صبح و بوی نوروز به کام دوستان و بخت پیروز مبارک بادت این سال و همه سال مبارک بادت این روز و همه روز سلام ... سال 86 هم رفت! با همه ی خوبی ها و بدی هاش، با همه ی ناکامی ها و کامروایی هاش ... فقط کلی خاطره توی دفتر زندگیمون باقی گذاشت و کتاب تجربیاتمون رو سنگین تر کرد ... خدا رو شکر، برام سال خوبی بود گرچه...
-
۱۲۸
جمعه 17 اسفندماه سال 1386 20:49
اینروزها عجیب مهربان شده ایم! نمی دانم اثر چیست؟! شاید از هوا باشد یا شاید از مقادیر متنابهی کافور که در غذای شرکت است!!! در کل احساس جالیست ... خدا نصیبتان کند! صبحها قبل حرکت به سمت شرکت برای کبوتر های محل گندم می ریزم و آنها هم سر ساعت معین می آیند و ناشتاییشان را میل می کنند و به منظور عرض ارادت و تشکر از این...
-
هذیان ۱۲۷
جمعه 26 بهمنماه سال 1386 22:13
چهار سال توی یکی از بهترین دبیرستانهای تهران درس خوندم، با جو مزخرف و آدمهای مزخرفترش و اون همه هزینه هاش کنار اومدم و همه ی سختیهاش رو به جون خریدم به امید اینکه برم دانشگاه رشته ی مورد علاقم رو بخونم ... چهار سال توی یه دانشگاه تقریبا" ناشناخته در سطح مملکت درس خوندم، تموم نارسایی ها و کمبودهاش رو تحمل کردم و همینکه...
-
هذیان ۱۲۶
شنبه 29 دیماه سال 1386 22:23
تو این چند وقته اینقدر تو دست اندازهای زندگی بالا پایین شدم که وقتی واسه آپ کردن اینجا نبود، حتی وقت سرزدن به وبلاگهای دوستان هم نبود که ایشالا می بخشن ... *** حرفهای پدر مادرمون رو که مراحل کاشت، داشت و برداشت مارو انجام دادن رو نمی فهمیم! (و ایضا" اونها هم حرفهای ما رو نمی فهمن) اونوقت من چه توقع بیجایی دارم که یه...
-
پست ۱۲۵ ...
جمعه 16 آذرماه سال 1386 21:35
آدمها وقتی بدنیا میان با هیچ روز و ماه و فصلی ازین روزگار مشکل ندارن ... اما وقتی زمان میگذره و براشون توی یه ماه یا یه روز یا بعضی وقتها یه سال اتفاقات مختلفی میوفته در ناخودآگاه خودشون نسبت به اون دوره ی زمانی یه حس پیدا می کنن که این حس می تونه خوب یا بد باشه ... منم با آذر ماه مشکل پیدا کردم! اگه مشتری قدیمی این...
-
پول!
جمعه 25 آبانماه سال 1386 20:14
از این پس به همه عشق جهان می خندم به هوس بازی این بی خبران می خندم من از آن روز که دلدارم رفت به غم و شادی عشق دگران می خندم خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است کارم از گریه گذشته است بدان می خندم **** عشق با غرور زیباست ولی اگر آن را به قیمت فرو ریختن دیوار غرور گدایی کنی ، آنوقت است که دیگر عشق نیست صدقه است ****...