* خدا بیامرزه همه رفتگانتون رو ... خدا بیامرز پدربزرگم همیشه این شعر رو می خوند :
گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه
به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد!
12-13 ساله بودم و فکر می کردم خیلی دانشمندم! می گفتم بابا بزرگ خیلی نا امیدی! این حرفا چیه؟ این خود آدمه که زندگیش رو می سازه! بخت و اقبال سیخی چنده!؟! یادمه گفت امیدوارم زنده باشم و ببینم اون روزیو که بخت و اقبال تابعی از تو باشه و تو تابعی ازون نباشی ...
آخ پدربزرگ کجایی که تازه فهمیدم چی می گفتی ... کجایی ... کجایی که ببینی نوه ارشدت! به کجا رسیده و تو چه باتلاقی افتاده ... منم شدم یه سیاه بخت مثل خودت ...
* خیلی وقته با دوتا دوست دارم زندگی می کنم ... ازون رفیقای آدامس هم هستن که ول کنم نیستن! خیلی با مرامن و همه جا باهامن ... من، تنهایی و سیگار ...
* هفته گذشته رو کاملا توی محیط کار جدیدم بودم و دیگه کاملا باش آشنا شدم! چی فکر می کردم و چی شد!؟ یه محیط نظامی که همه زیر دستات سربازهای وظیفه ای هستن که دارن ثانیه شماری می کنن که خدمتشون تموم شه و از شر ما خلاص شن! نفرت ازون محیط رو تو چشم تک تکشون می خوندم! چه محیط رمانتیکی ...
* ازین به بعد اسم ما رو جدا جدا میارن ...
آخه حساب تو قریبه رو سوا میذارن!