مســــــــــتانه

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

مســــــــــتانه

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

پرنده های قفسی ...

             

یه پرنده قفسی از زمانی که چشم باز می کنه توی قفسه. کل عمرشم اگه توی قفس باشه شاید براش هیچ اهمیتی نداشته باشه داره توی قفس زندگی می کنه چون وسعت دنیای اون پرنده به اندازه همون قفسه ... اما وای به اون روزی که این پرنده رو برای چند روز آزادش کنن و بعد دوباره بندازنش تو قفس! دیگه فضای اون قفس میشه براش جهنم و ثانیه ثانیه زندگی براش میشه غصه و زجر ... برای منم همین اتفاق افتاد! منم یه پرنده قفسی بودم که وسعت دنیام به اندازه همون قفسی بود که توش زندگی می کردم. از همه جا بی خبر بودم و خوشحال از اینکه آب و دونم فراهمه ... اما یه روز یکی که نمی دونم چی اسمشو بذارم منو ازین قفس رها کرد ... آزادم کرد تا برم و چیزایی که ندیدم رو ببینم. تازه داشتم از چیزای نویی که میدیدم لذت می بردم و تو نشئگی اونها بودم که دوباره انداختنم تو قفس و گفتن حالا بشین اینجا و زجر بکش تا حال بیای ...

 

شدیدا" به یکی نیاز دارم تا دوباره آزادم کنه ... (نگید کار خودته که کار من نیست ...)

 

* موندم عشق یه طرفه عذاب بدتریه یا انتظاری که می دونی هیچ وقت به مقصود نخواهی رسید ... در کل امیدوارم هر دوش سر هیشکی نیاد ...