-
شاگرد ...
جمعه 4 اسفندماه سال 1385 21:33
* یه سوال! اگه شما یه شاگرد منگول داشته باشید که توی تمام امتحاناتی که ازت گرفتید رد شده باشه باهاش چیکار می کنید؟! من اگه بودم که بیخیالش می شدم و میذاشتم بره واسه خودش حال کنه! ولی اوس کریم اینکارو نکرد! من واسه خدا حکم همون شاگرد منگوله رو دارم! تا حالا هرچی امتحان ازم گرفته که با کمال پر رویی رد شدم! ولی هنوز...
-
بخت ...
جمعه 27 بهمنماه سال 1385 13:08
* خدا بیامرزه همه رفتگانتون رو ... خدا بیامرز پدربزرگم همیشه این شعر رو می خوند : گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد! 12-13 ساله بودم و فکر می کردم خیلی دانشمندم! می گفتم بابا بزرگ خیلی نا امیدی! این حرفا چیه؟ این خود آدمه که زندگیش رو می سازه! بخت و اقبال سیخی چنده!؟! یادمه گفت امیدوارم...
-
عشاق ...
سهشنبه 24 بهمنماه سال 1385 12:30
* ولنتاین ... روز عشاق! ... رفتم بیرون ... لای همهمه خیابونها گم شدم. همه مشغول خرید بودن ... از شکلات گرفته تا عروسک و طلا و جواهر ... وای خدای من این همه آدم عاشق توی این شهر هستند؟ پس چرا زندگیامون بوی نفرت میده؟ چرا ... * نازم به ناز آن کس که ننازد به ناز خویش ، ما را به ناز فروشان نیاز نیست ... تا خدا بنده نواز...
-
بهونه ...
جمعه 20 بهمنماه سال 1385 11:56
ندونستم که رسیدن یه بهونست ... یه بهونه واسه لحظهء جدایی ... لحظهء جدایی ...
-
آغوش ...
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 11:51
می دونی الان بزرگترین آرزوم چیه؟ دو تا دست گرم و مهربون که این دستهای سرد و مرده منو بگیره و یه آغوش باز که اجازه بده ساعتها بهش پناه ببرم و گریه کنم ... به نظرتون خیلی خواسته بزرگیه؟ می ترسم ... می ترسم از روزی که به این آرزو برسم اما دیگه تو وجود خسته من روحی وجود نداشته باشه ...
-
دروغ ...
جمعه 13 بهمنماه سال 1385 11:40
* استادم بهم گفت میدونی چرا یه چشمت رو از دست دادی؟! گفتم نه! گفت این یه نشونه است ... یه اخطاره! بسکه به این چشمها دروغ گفتی خدا یکیشو گرفت تا بلکه به خودت بیای! گفتم دروغ؟ یادم نمیاد دروغ گفته باشم ... جواب داد چرا ... همش بهشون میگفتی خدا دیدنی نیست! این بزرگترین دروغ ما آدمها به چشمامونه ... حالا کم کم دارم خدارو...
-
هوای گریه ...
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1385 23:21
سلام بر حسین و آنانکه در راه حسین جان فدا کردند * حالا به اندازه تمام تنهایی های دنیا تنهام و به اندازه همه خستگی ها خستم ... ولی هنوز خدا رو دارم ... کاش میشد همین حالا پرواز کنم ... کاش میشد همین الان میرفتم پیش خدا ... این دنیا واسم حکم قفس رو داره ... دارم خفه میشم ... دلم گرفته، اى دوست! هواى گریه با من گر از...
-
عزاداری می کنیم ...
جمعه 6 بهمنماه سال 1385 13:41
استفاده ابزاری از همه چیز! نمی دونم این خصلت همه آدمهاست یا فقط مربوط میشه به ما ایرانی ها. اگه یکم دقت کنیم می بینیم از همین محرم و عزا داریش هم داریم استفاده ابزاری می کنیم ... کجا گفتن اقتدار و عظمت هر هیئت به تعداد تیغه های علم اون هیئت بستگی داره؟ کجا گفتن اون کسی عزادار واقعیه که سیستم صوتی ماشینش گوش فلک رو کر...
-
زندگی ...
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1385 12:17
* دنیا را بد ساخته اند ! کسی را که دوستش داری٬ تو را دوست ندارد ! و کسی که تو را دوست دارد٬ تو دوستش نداری ! و کسانی که همدیگر را دوست دارند٬ هرگز به هم نمیرسند ! و این رنج است٬ و زندگی این است ... این کلام زیبا متعلق به دکتر علی شریعتی هستش ... واقعا اینقدر زیبا گفته که جای هیچ حرفی باقی نذاشته ... * بعضی آدمها یا...
-
تا اطلاع ثانوی ...
جمعه 29 دیماه سال 1385 12:36
* یه دوست قدیمی دارم که خیلی با هم نزدیک بودیم. اون هم مثل من تک فرزند بود ولی با این تفاوت که پدر مادرش هم ایران نبودند و اون تنها اینجا زندگی می کرد. تنهایی خودش رو هم با چند تا گربه پر کرده بود ... دیگه عشقش شده بود همین گربه هایی که داشت ... چند روز پیش که اومده من رو ببینه یا به اصطلاح عیادت کنه! گفت سعید یادته...
-
هنوز زنده ام ...
دوشنبه 25 دیماه سال 1385 21:52
بازم سلام ... آره من هنوز هستم! با وجود اینکه کوله بارم رو بسته بودم و آماده سفر بودم بهم اجازه سفر رو ندادن ... گفتن هنوز خیلی چیزا مونده که باید بمونی و یاد بگیری ... آره من هنوز هستم با یه عالمه فشار عصبی ... با یه چشم نا بینا و یه چشم نیمه بینا ... با یه دست و یه پای فلج که سوغات آخرین فشار روحی بود ... از کاری هم...
-
مسافر جهنم ... (آخرین پست)
پنجشنبه 21 دیماه سال 1385 17:03
من دیگه خسته شدم بس که چشام بارونیه پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه من دیگه بسه برام تحمل این همه غم بسه جنگ بیثمر برای هر زیاد و کم وقتی فایدهای نداره غصه خوردن واسه چی؟ واسه عشقهای تو خالی ساده مردن واسه چی؟ نمیخوام چوب حراجی رو به قلبم بزنم نیمخوام گناه بیعشقی بیفته گردنم خدایا ... ای خدای بزرگ ... آره منم....
-
بی عنوان!
سهشنبه 19 دیماه سال 1385 10:38
* شب عید غدیر رفته بودیم عروسی یکی از فامیلها ... همه غرق شوخی و خنده بودن منم یه گوشه کز کرده بودم و رو یه تیکه کاغذ محاسبات می کردم! یکی از بچه ها اومد گفت : آخه نفهم! شب عروسیه پاشو یکم حال کن! نشستی نامه می نویسی؟ حتما واسه عشقت!!! گفتم : عزیزم بیا ببین دارم چیکار میکنم! اومد نشست کنارم گفت زود بگو می خوام برم ......
-
عنوانی ندارد!!!
جمعه 15 دیماه سال 1385 12:30
* سلام ... اولا باید بگم بخاطر محبتها و دعاهاتون یک دنیا ممنونم ... من بی مقدار، ارزش و شایستگی نگرانی شما رو ندارم، خاطر عزیزتون رو به خاطر من مکدر نکنید. از قدیم گفتن بادمجون بم آفت نداره! خدمت عزیزانی هم که جویای احوالات بنده بودن باید بگم که چشم راستم شکر خدا کاملا خوب شده ولی چشم چپم همچنان نابیناست ... درمانی هم...
-
دیدگان!
جمعه 8 دیماه سال 1385 12:07
سلام دوستای گلم آپ ایندفعه یکم با دفعات پیش فرق داره و یعنی ایندفعه تریپهای " هم اکنون نیازمند یاری سبزستان هستیم " هستش! عرضم به خمت انورتون روز چهارشنبه یه شوک روحی شدید بهم وارد شد که باعث شد بینایی چشم چپم به طور کلی و 50% بینایی چشم راستم از بین بره. البته این وسط هیچ کس مقصر نبود و مشکل از خودم بود که زیادی...
-
هیزم شکن ...
سهشنبه 5 دیماه سال 1385 10:14
* از زمانی که خودم رو شناختم، خودم رو مثل یه درخت سر به فلک کشیده توی این جنگل آدمها میدیدم ... انقدر بلند که همه رو ازون بالاها کوچیک میدم ... تنهایی و انزوا داشت ولی غرورم تنها چیزی بود که بهش افتخار می کردم! درست یا غلطش رو بحث نمی کنم ولی یک عمر اینجوری زندگی کردم بی خبر ازینکه مرد هیزم شکن روزگار ممکنه چشمش این...
-
انقراض!
جمعه 1 دیماه سال 1385 11:23
عصری است غریب و آسمان دلگیر است افسوس برای دل سپردن دیر است هر بار بهانه ای گرفتیم و گذشت عیب از من و توست ، عشق بی تقصیر است * این چند وقته توی بحران شدید بودم. همه چی دست به دست هم داده بود که حال من گرفته بشه! شکستهای متعدد پی درپی شده بود کار هر روز من چه در زمینه کاری و غیره ... ذهنم پر شده بود از افکار پوچ و...
-
اتوبان ...
دوشنبه 27 آذرماه سال 1385 19:33
* بعضی وقتا چند بیت شعر خیلی بهتر از نوشتن یه رمان حالو روز آدم میرسونه : آه ... بار غمش در دل بنشاندم در ره او من جان بفشاندم تا شد نو گل گلشن زیب چمن ... رفت آن گل من از دست با خار و خسی بنشست ... من ماندنم و صد خار ستم این پیکر بیجان ای تازه گل گلشن ... پژمرده شوی چون من هر برگ تو افتد به رهی، پژمرده و لرزان ... *...
-
ی د ی ا ت ک م
جمعه 24 آذرماه سال 1385 13:11
*یه زمانی برام آدمها خیلی مهم بودن ... دوست داشتم توی هر کاری نظراتشون رو بدونم و ازین حرفا ... الان به حرف هیچکس اهمیت نمیدم جز اونهایی نسبت بهشون محبت دارم و اونها هم متقابلا محبت دارن! اینجوری دایره آدمهای اطرافم خیلی کوچیک شده ... ولی خوب دیگه برام اهمیت نداره وقتی توی خیابون راه میرم یا رانندگی می کنم کسی بهم بگه...
-
هرکول ...
سهشنبه 21 آذرماه سال 1385 10:46
* عارضم خدمت انورتون یه چند وقتیه تو یه عوالم دیگه دارم سیر می کنم و تو کوچه و خیابون و ... موانع طبیعی رو نمی بینم که تا حالا باعث سوتی های متعددی شده! والده محترمه می فرمایند عاشق شدم!!! خوب مادر که هیچوقت اشتباه نمی کنه خوب حتما شدم دیگه! چند شب پیش که داشتم می رفتم سمت خونه بازم معلوم نبود توی کدوم عالم هستم که یه...
-
می خندم! پس هستم!
جمعه 17 آذرماه سال 1385 14:18
* داشت می گفت اینقدر دوست دارم بدونم تا کی زندم! گفتم ولی من میدونم! گفت تا کی؟ گفتم تا موقعی که اون زنده است ... گفت خوب اون تا کی زندست؟ اونم تا موقعی که تو هستی هست؟ بغضم گرفت و گفتم نه ... اون از من جداست، به من وابسته نیست، من وابسته اونم! گفت خاک توی سرت که عشقت یک طرفست! خندیدم و گفتم تا امروز هیچ چیز زندگیم...
-
نت زده!
سهشنبه 14 آذرماه سال 1385 13:52
نت زده شدم! یعنی چی؟ یعنی دیگه ازین دنیای مجازی داره حالم بهم می خوره ... ازین دنیایی که گرگها در پوشش گوسفندهای ساده و مامانی خودشون رو نمایش میدن! ازین دنیایی که هرگز نمی تونی به درون یک آدم پی ببری! ازین دنیایی که هرچی میگی همه یه برداشت دیگه میکنن! کسی که برات یه آدم عادیه فکر میکنه عاشقشی! کسی و که دوست داری فکر...
-
زندگی زیباست!
دوشنبه 13 آذرماه سال 1385 16:10
* دیشب به جرم اینکه دو نفر دیگه گناه کرده بودند من رو قربانی کردن! طناب دار رو انداختن گردن من! ولی اون دو نفر آزاد رها شدن! بنازم به این همه احساسات و عدالت!
-
لبهای دهنی ...
جمعه 10 آذرماه سال 1385 11:08
* هوا سرده اما تن من سرد تر از هواست ... دارم از درون می لرزم اما پنجره اتاقم رو باز گذاشتم تا باورم بشه آسمون هم داره واسم گریه می کنه ... تو عبور از جاده بی و سر و ته زندگی تا به حال همچین حالی نداشتم، حس اضطراب و تشویش ... آره عزیزم تشویش رفتن تو ... قدیمیا چقدر قشنگ گفتن که آروم بخند تا غم توی اتاق بغلی بیدار نشه...
-
دو کلوم حرف حساب ...
جمعه 3 آذرماه سال 1385 12:12
یه حصار بلند کشیده بودم دور خودم مخصوصا دور دلم. انگار که ازین آدمها جدام! انگار با اینها فرق دارم ... حالا که واسه عملیات راه سازی شهرداری این حصار شکسته شده. کودک درون داره میترکونه! هی سرو گوشش می جنبه! یه جورایی دارم پرواز می کنم! آزادش هم گذاشتم هر غلطی میخواد بکنه ... خدا عاقبتش رو بخیر کنه! ---------------- آخه...
-
هر چه می خواهد دل تنگت بگو ...
جمعه 26 آبانماه سال 1385 13:17
پست امروز یه پست متفاوته! چرا؟ عرض می کنم ... همیشه من می نوشتم شما می خوندید اینبار می خوام شما بنویسید من بخونم ... یعنی چی؟ یعنی اینکه اگه انتقادی دارید از سبک نوشتاری وبلاگ بدون رودرواسی بگید، تو دلتون یه عالمه فحش جمع شده که به من بگید، با خیال راحت بگید. قول هم می دم ناراحت نشم! اگه پیشنهادی واسه بهتر شدن وضع...
-
بهشت ...
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1385 22:04
ماشاء الله این وبلاگ منو خیلی معروف کرده! کلهم بچه های فامیل تا منو میبینن دفتر انشاشون رو میارن زرت جلوم پرت می کنن که آره چون من اهل نوشتنم واسه اونهام یه انشا بنویسم! خداییشم دوره دبستان و راهنمایی همیشه نمره انشام 20 بود و یادمه از ابتدای انشاء تا آخرش کل بچه غش و ضعف می رفتن! ولی من جدی می نوشتم!!! بگذریم موضوع...
-
تخم شکنون ...
جمعه 12 آبانماه سال 1385 11:21
یه زمانی تو کار بازیافت زباله بودم! یعنی چی؟ یعنی اینکه می نشستم ساعتها خاطرات گذشته رو مرور می کردم! آخه اینم شد کار؟ الان دیگه تا میرم تو فاز مرور خاطرات چند تا فحش آبدار به خودم و روزگار و ... میدم و بیخیال می شم! --------------------- نمی دونم شما به چشم زخم اعتقاد دارید یا نه؟ ولی ما خانوادگی خیلی اعتقاد داریم...
-
...
جمعه 5 آبانماه سال 1385 11:06
چی بگم؟ دل و دماقی واسم نمونده که چیزی بنویسم ... دیشب تنها دارو ندارم تو این دنیا، عزیزترین کسم، مادرم حالش بد شد و بردمش بیمارستان ... خدا نصیب گرگ بیابون نکنه ... لحظه های خیلی سختیه ... اگه اینجا هم نمی گفتم دیگه می ترکیدم ... هدفم ازین پست فقط التماس دعا بود ... خواهشا برای سلامتی تمام بیمارا و مادر من یه دعای هر...
-
موضوع انشاء : ماه مبارک رمضان را توصیف کنید!
جمعه 28 مهرماه سال 1385 14:20
اکنون در روزهای انتهایی ماه مبارک رمضان انشای خود را در مورد این ما می نویسم. ماه رمضان بسیار ماه خوبی است و ما به مهمانی خدا می رویم البته ما که نرفتیم ولی پدرم می گفت 2-3 بار رفتم خیلی شلوغ بود و دست خالی برگشتم!(البته فکر کنم از بی لیاقتیش باشه!) در این ماه بابا شیرینی جالبی به اسم زولبیا و بامیه می خرد و من بامیه...