مســــــــــتانه

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

مســــــــــتانه

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

۱۴۴

 

خودآگاه یا نا خودآگاه دور خودم حصاری از بایدها و نبایدها کشیدم. باید ها و نباید هایی که الزاماً نیازهای جامعه نبود و نقضشون ناهنجاری حساب نمی شد! این قوانین من درآوردی حالا داره آزارم میده! حالا از من یه آدم محتاط و ریسک ناپذیر و گاهی ترسو ساخته. آدمی که حتی جرات ابراز علاقه به اونهایی رو که دوست داره نمیده. آدمی که شرایط و نوع زندگیش اصلاً به 25 ساله ها نمی خوره ... و الان خروج ازین حصار تقریباً نا ممکن شده چون می تونم بگم تقریباً شخصیتم کاملاً شکل گرفته و تغییر درونش بسیار مشکله! نمی دونم سر این موضوعه یا چیز دیگه که بی حوصله ام ... حس و حال هیچ کاریو ندارم، دوست دارم فقط بخوابم ... شاید خواب تنها لذتیه که باقی مونده و اونجا از دنیایی که برام شده پر از حسرت خبری نیست! این حال و هوای مخرب روحیم باعث شد از شغل مورد علاقم انصراف بدم و حالا هم داره تحریکم می کنه بیخیال فوق لیسانس بشم ... و بیخیال خیلی چیزهای دیگه ...

من آزادیمو از خودم گرفتم! برای چی نمی دونم ...

"مادر ، شاید من پسر تو باشم ، ولی تو باید عادت کنی که من وجود ندارم..."

                                                                                                 نیچه

 

نظرات 8 + ارسال نظر
طوطی بانو جمعه 10 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 04:43 ب.ظ http://mittoo.blogsky.com

می گم وقتی برای پست قبلتون کامنت می گذاشتم هنوز این پستتون رو نخونده بودم ... اوضاع خیلی وخیم تر از اونیه که فکرش رو می کردم ... خیلی ناراحت کننده است ... چرا آخه؟ چرا اینطور شدید؟ البته فکر می کنم بدونم چرا ولی خوب به هر حال برای ما دوستان مجازی شما ناراحت کننده است ... براتون آرزوی بهترین ها رو دارم ... برخیزید ...

چراش که خیلی مفصله و خارج از حوصله است ...

ممنون ... نه بابا بیخیال زیاد ناراحت نباشید خوب میشه ...

ممنونم ...

... جمعه 10 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:42 ب.ظ

سلام
می خواستم کلی حرف بزنم... هی نوشتم و پاک کردم! نمی دونم چی می خوام بگم! ولش کن... همون سلام بسه!...

همیشه بهاری باشی...

سلام ...

مثل پست این دفعه ی من! هی نوشتم و پاک کردم و آخرش هم اون چیزی نشد که باید بشه!
علیک سلام ... درسا خوب پیش میره؟

ممنون ... موفق باشی.

پرنده تنها شنبه 11 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:51 ق.ظ http://parande-tanha.blogsky.com

مشکل ایرانه ...

نه خودمم!

آیدا شنبه 11 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:53 ق.ظ

سلام..
دپرس شدی شاید ٬ اما نه فک کنم این مساله ی خوابه واسه سرمای پاییز باشه ! هان؟
سعید نکنی این کارو هاااااا ! ترک فوق لیسانستو میگم !!! نامیدمون نکن ... همه ی کساییو میگم که بهت اعتماد کردن ... زندگیتو بکن بچه جون .. دیره دیگه واسه این کارا ... یه پسر تو سن ۲۵ سال فقط به ساختن یه آینده ی خوب فکر میکنه ..نه؟ قبول داری؟؟؟
تو آینده تو بساز .. تقدیرتو بسپار دست خدا ... فقط بساز و سعی کن خوب بسازی ... خب؟ میتونی ؟ میدونم که میتوونییی :)
میدونی من نرفتم دانشگاه ؟؟؟ خب نه نمیدونی چون چیزی نگفتم ! میخوام واسه سال دیگه بخونم ! واسه چیزی که دوست دارمو بهم ارامش میده ! سه چهار سال پیش باید به این موضوع فکر میکردم ! اما حالا هم دیر نیست ! میدونی که گند زده بودم به زندگیم ! حالا جمعش کردم .. میدونم از خودم چی میخوام ... یکی دو سالی طول کشید ! اما شد .. حالا فهمیدم ! من هنوزم نمیتونم عشقی که تو دلمه رو با هیچ عشق دیگه ای یا با هیچ محبت دیگه ای عوض کنم ٬ اما حدقل یاد گرفتم که با مسائل دیگه ی زندگیم قاطیش نکنم !!!‌
میدونی چی میخوام بگم ؟ میگم که این ابراز محبتتو مسائل عاطفیتو قاطیه یه سری کارهای منطقیت نکن ... یعنی این چیزات به گرفتن فوق لیسانست ربطی نداره !!
خوبه ها .. وقتی در مورد این چیزات مینویسی ..یعنی خودتو جست جو کردی .. یعنی دنبال خودت میگردی و یعنی خودتو میشناسی .. این خیلی خوبه ... خیلیا ۴۰ سالشونه هنوز خودشونو نمیشناسن .. تو خودشون غرق شدن ٬ گم شدن ... تو که میشناسی ٬تو که جستجو میکنی .. پس میتونی حتی خودتو عوض هم بکنی ... میتونی بسازی خودتو .. از نو .. دوباره ...
میدونی بابای من خیلی آدم خوبی بود .. ازش خیلی گفتم تو هم حتما خوندی ... اما بیشتر وقتایی که آزاد بود میشست یه گوشه سیگار میکشید و فکر میکرد و غرق میشد توی افکارش ! من با تمام بچگیم میدیدم و میفهمیدم که یه دردیش هست ! اما به نظر من اگر یک فکر اساسی و منطقی میکرد به جای اون همه افکار بیخود ... حتما میتونست کار مفید تری انجام بده برای ما و حتما زندگی بهتری داشت .. و حتما از خودش خیلی راضی تر بود !!!
نمیدونم ...
ببخشید خیلی حرف زدم ! فقط ناراحتت شدم ... دوست دارم ببینم دوستام به جاهای خوبی میرسن :)
راسی ببخشین که آخرین ساعات روز جمعه ات رو هم به گند کشیدم (چشمک) خودمم ناراحتم از کاری که کردم اما مجبور بودم یه جوراییی ... به دلایلی که نمیدونم درستن خیلی یا نه !
شاید یه روزی اگر وبلاگی داشتم به چند تا از دوستام گفتم که تو هم حتما توی اون لیست دوستام هستی :)

سلام ...
کار دیگه از دپرسی گذشته! اصولا با اون حجم قرصهای ضد افسردگی که می خورم نباید دپرس باشم!!!

چشم ... سعی خودم رو می کنم. اما با وجود اینکه رشته ی مورد علاقمه هیچ جذابیتی برام نداره!

آره احساس کردم نرفتی ولی خب وقتی دیدم در موردش حرفی نمی زنی منم فضولی نکردم!!!

کاملا درسته نباید بذارم قاطی شه ولی از مرزهای خودشون گذشتن و با هم قاطی شدن! ببین وقتی از نظر عاطفی مریض باشی کارهای دیگه ی زندگیت هم خوب پیش نمیره و گیر می کنه. چون تجربه اش رو داری می دونم که درک می کنی چی می گم.

خب متاسفانه منم دقیقا شدم مثل پدر خدا بیامرزت ... یه گوشه کز کردم و سیگار پشت سیگار و غرق در افکار... :(

ممنون از لطفت ... واسه همین بود دلم گرفت وقتی پست آخر رو نوشتی. اینجا هم مثل بقیه وبلاگها چند نفری بیشتر نیستن که توی مطالب پست تامل می کنن و بقیه سیاهی لشگرن و میان که یه نظری داده باشن ...

نه بابا خواهش می کنم این چه حرفیه ... دیگه تو این ۴-۵ سال عمر وبلاگی به رفتن دوستان عادت کردم! مطمئن هم هستم که درست ترین تصمیم رو گرفتی.

بازم ممنون ... هر جا هستی موفق باشی.

مهرانی... شنبه 11 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 07:47 ق.ظ http://mehranweblog.blogsky.com/

عجب !!

ندا شنبه 11 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:39 ب.ظ http://hashtbehesht.blogsky.com/

نمیدونم چرا منم این حس رو دارم
در عین اینکه کارم فوق العاده خوبه و همه تو فامیل آرزوی کار من رو دارند و با توجه به مجرد بودنم مشکلی تو خونه ندارم
بعد از کار استراحت کامل میکنم و دغدغه ای ندارم
این روزا دلم میخواد دیگه سر کار نرم
ولی مادرم سخت مخالفت میکنه
نمیدونم چم شده از این دنیا خسته شدم

شایدم واقعا ازین دنیا خسته شدیم!

آتریسا پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:01 ب.ظ http://atrisa-love.persianblog.ir/

گل

خزان نوشت پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 05:47 ب.ظ http://chayesabz.blogsky.com/

اون زمانی که خودمون را از باید ها و نباید ها خلاص کنیم ٬ وقتی که کاری را انجام بدیم بدون اینکه اجباری داشته باشیم ٬ می شه گفت انسان ازاذه ای هستیم!

آزاد باشم آزادگی پیشکش!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد