مســــــــــتانه

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

مســــــــــتانه

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

۱۴۳

 

* توی پست قبل سر مساله بی احساس شدن کلی از دوستان مخالفت کردن، حق هم کاملاً با این دوستانه و خوب میدونم یکی از جنبه های انسانیت احساساتشه ... فکر هم می کنم فقط این مساله به آدمها بر نمی گرده و حتی حیوانات هم نسبت به همنوعاشون احساس دارن. یادمه توی بچگی برای فرار از تنهایی حیوون نگه می داشتم حالا هر چی که میشد و امکان نگه داریش تو خونه بود! یه بار 2 تا جوجه اردک گرفتم،این 2 تا خیلی با هم اخت بودن و کلی هم بازیگوش بودن و از در و دیوار بالا می رفتن که یه روز یکیشون مرد. یادمه کل روز رو اون یکی کنار اون اردک مرده نشسته بود و خودش رو بهش چسبونده بود و حتی واسه غذا خوردن از کنار اون یکی اردک بلند نشد ...

الانم نمی دونم مشکل از زمونه است یا چیز دیگه. به نظر من تو دنیایی که نمی تونی احساساتت رو ابراز کنی بی احساس بودن یه نعمته! تو دنیایی که به هر کس چه همجنس/چه غیر همجنس ابراز محبت و علاقه می کنی میذاره به حساب اینکه می خوای ازش سوء استفاده کنی خیلی سخته احساساتی بودن! قراره دیگه غصه دار ننویسم! وگرنه حسابی این بحث رو بسط میدادم.

** تو خونواده ما یه نوع خاصی غرور هست که فوق العاده آزار دهنده است ... اینکه هیچ کس ازت چیزی نمی خواد و تو باید کف دستت رو بو بکشی و بفهمی فلانی فلان روز کمک می خواد و به کمکش بشتابی! و وای ازون روزی که به فرض محال کسی چیزی بخواد و با روی باز و گشاده و لبخند حاکی از شوق جواب مثبت بهش ندی!!! یعنی دیگه فاجعه شده ها!!! خیلی بده، تا حالا هم چند بار تحت اللفظی گفتم که بابا جان راحتتر با هم حرف بزنیم ولی جواب نداده! نمونه بارزش هم مادرمه ... از نتایج سوءش هم این شده هم خودم اینجور بار اومدم هم اینکه با کسی احساس راحتی نکنم!

*** تو زندگی یه خواب آروم داشتم اونم به فنا رفت! چند وقتیه خواب رفقای سابق رو می بینم که ابتدا بغلشون می کنم بعدم یه دو سه ساعتی تو بغلشون گریه می کنم! بعد هم که از خواب پا میشم انگار کوه کندم ... داغون داغون بلند میشم! تازگی ها هم چون با تمام رفقا این صحنه ی درام رو تو خواب داشتم، خواب می بینم دارم یه فیلم می بینم و پای اون فیلم ساعتها گریه می کنم! به یه روانپزشک اینو گفتم رسما به فلان جاش دایورت کرد و گفت چیزی نیست! عادیه!!! این عادی بودم مسائل از دیدگاه روانپزشکا منو کشته!

**** و باز هم تاریخ تکرار می شود! من و برادران گزینش ...

 

نظرات 11 + ارسال نظر
الهام جمعه 26 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:01 ب.ظ http://ads.ydc.ir/register.asp?ref=takupu

آیا به دنبال راهی هستید که با صرف هزینه کم برای تبلیغات بازدید کنندگان سایت شما چندین برابر شده و آمار فروش شما افزایش پیدا کند ؟

سارا جمعه 26 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:02 ب.ظ http://www.mi118.com/Register.aspx?Ref=78910

بهترین گزینه برای وبمسترها

سارا جمعه 26 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:03 ب.ظ http://www.oxinads.com/?a=11789

بیا خوش باش

پرنده تنها جمعه 26 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:16 ب.ظ http://parande-tanha.blogsky.com

غرور ... ما رو هم ... مال ما هم ارثیه ...
پس این خوابا رو میبینی که silent میشی !
یدف یه سری به ما نزنی ها ، پول برقت زیاد میشه ...

امان ازین ارث!
:)) بعضی وقتا هم میرم رو ویبره!
باشه! ؛) راستی مگه با برق سر می زنن؟! منظور چت بود؟

سروناز شنبه 27 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:45 ق.ظ http://sarv-e-naz.blogsky.com

من هنوزم طرفدار بی احساس شدن هستم!
از بی مهری زمونه نه از بی مهری آدمای این زمونه!
نگو که بد جور دلم خونه.
من همیشه انقدر پرتم که اگه بگن هم باز نمی فهمم. باید مستقیم بهم بگن !
خواب همیشه منو پریشون میکنه
دلشون خوشه روانشناسا کارت نباشه.

ایول!
...
خسته نباشی! رسما!!!

امان از خواب پریشون ...

:))

mahnaz شنبه 4 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:31 ق.ظ

salam salam salam...
khoobid?

سلام ...

ممنون ... شما خوبی؟

ساحل دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:06 ق.ظ http://openeyes.blogsky.com

درسته دنیای بی اعتمادییه ولی اگه خیلی وقت بزاری آدما اعتمادشون جلب میشه باید برای شناساندن خودت تلاش کنی
چرا زن زیبا دردسره؟

حق با شماس ولی حس وقت گذاشتن نیست! چون یه بار کلی وقت گذاشتم و اشتباه برداشت شد!

چون تو ایران همه با نگاهاشون می خورنش! و این برای یه مرد خیلی سخته ... با همه هم که نمی شه دعوا کرد و غیرتی بازی در آورد!

پرنده تنها دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:38 ب.ظ http://parande-tanha.blogsky.com

اون جمله ای که تو وبلاگم نوشتم یه نفر در مورد دیوید بکهام گفته بود .

زن دیوید بکهام که دیگه ته خوشگله! :))

آرش چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:27 ب.ظ http://www.panjaareh.blogfa.com

سلام دوست عزیز

از زمزمه دلتنگیم از همهه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم...

وبلاگ شما را که دیدم، یاد دو سال پیش خودم افتادم و وبلاگی که در میهن بلاگ داشتم و بگذریم که به دلایلی معدومش کردم، حفهای کنار وبلاگت را دیدم و یاد حرفهای خودم افتادم و اتفاقی که برایم افتاد، بگذریم ...
راستی، ‌در وبلاگ من قوانین فیزیک کلاسیک زیر سوال می روند و بیشتر نسبیت خاص اینشتین مورد توجه است!

موید باشی گرامی

سلام ...

اگه اتفاق بدی افتاد بگو پاکش کنم! حال و حوصله ی اتفاق ناگوار ندارم!!!

آره دیدم :)) دمت گرم ...

چشم تو چشم پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 11:56 ب.ظ

بدو بغلم !

باز کن آغوشت را که اومدم!

طوطی بانو جمعه 10 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 04:40 ب.ظ http://mittoo.blogsky.com

آقای سعید ... این بار عجب دل پری داشتید ... گمونم حال و هوای پاییز باشه ... اما مطمئن باشید بیشتر این حس و حالها اقتضای سنه ... منم تا ۲۵ سالگی اینطوری بودم از این خوابها می دیدم ... حسهای عجیب و غریبی داشتم ولی الان هر چی سن روم می ره یه مدل دیگه ای می شم ... حتی نوع غمم هم فرق کرده ... بی احساس تر و سنگدل تر شدم ... دیگه ننویسم چطور شدم بهتره ...
امیدوارم خوب و خوش خوشحال و موفق باشید ... خیلی زیاد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد