مســــــــــتانه

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

مســــــــــتانه

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

عجب!

روز نفس نفس زنان رو به سراب می روم ...

                 خشک گلو و تشنه لب، به عشق آب میروم

شب که به خانه می رسم، شکسته بال و خسته جان

                 در غم فردای دگر باز به خواب میروم، باز به خواب میروم ...

 

 

------------------

 

 

در روزگاران قدیم پسری با خانواده خود در بلدی کوچک می زیست. روزگار میگذشت و پسر بزرگ و بزرگتر می گشت تا روزی احساس بکردندی که بالغ شدندی و سبیل بر لبانش روییده!(زهی خیال باطل که آن دوبیل و یک خاک انداز بیش نبود!) . رو به مام خود کرد و گفت : های ننه من زن همی خواهم ! هین رو از برای من خواستگاری ... مادر ترش رویی بکردندی و گفت : من رو سنن؟ پدر سوخته! خودت بباید هم کشیدندی، رو دختر مورد علاقه ات را بجوی که از قدیم الایام گویند جوینده یابنده است ...

پسر  پاشنه گیوه خود را ور کشد و راهی شد . در راه زیبا رویی دید بنام زبیده خاتون که سوار مرکب زیبایی بود بنام زانتیان. به وی ابزار عشق نمودندی اما دخترک بی تفاوت گفتندی مرا صاحب پدر باشد، پس به نزد وی جهت خواستگاری رو ... پسرک به نزد پدر دخترک رفت از برای خواستگاری و پدر با روی باز استقبال کردندی و گفت : " همی دانی که من این دختر را از جوق آب نگرفتندی و بسیار زحمات به پای او کشیدندی پس نتوانم مفت او را به تو ارزانی دارم! من از تو چند چیز خواهم هر وقت فراهم نمودی بیا و دخترک مرا بستان. اول خانه ای ویلایی حداقل دارای دو اشکوبه در بهترین منطقه این بلاد. دویم مرکب مناسبی که در شان و منزلت خاندان ما باشد، حداقل القانز! سیم حسابی پر از زر در یکی از بانگهای بلاد کفر با حداقل موجودی یک کرور سکه زر و برای جشن عروسی هم بایستی در یکی از بهترین باغات ولیمه ای به پا کنی تا چشم همگان کور شود!" پسرک گفتندی من عاشقم! پس جای عشق کجاست؟! پدر دخترک نیشش تا بناگوش باز شدندی و گفتندی " آن جای خود را دارد! هم اکنون رو آن را در ِ کوزه بنه و آبش را بنوش!"

پسرک نزد پدر خویش رفتندی و ماجرا را باز گفتندی. پدر هم چهره در هم کردندی و گفتندی : روی من هیچ رقمه حساب نکن که قسط بانگ مسکن این ماه را پرداخت نکردندی و همین ایام است که مامور بانگ به در خانه آید و آنرا حراج کند! مگر من موقع ازدواج از تو پدر سوخته همی زر گرفتندی که حال از من زر خواهی ستاند؟!

پسرک که از همه جا نا امید گشته بود به نزد یکی از دوستان ناباب خود رفتندی و خواستار مساعدت شدندی و آن دوست راهی را جلوی پای وی نهاد که از فردا برو به برزن ناصر خسرو و در آنجا ادویه نایاب به قیمت گزاف بفروش!همچنین امروز قرصهایی در میان اشباب(جوانان) باب شده بنام "اچس" که با فروش آنان نیز پشت خود را همی خواهی بست ... پسرک از فردای آنروز به برزن ناصر خسرو رفتندی و به مردم و بیماران بیچاره ادویه نایاب و بعضا فاسد شده فروختندی و سود کلانی حاصل کردندی! و بعد از یکسال با پشتکار و ممارست و البته با نابود کردن ملت بدبخت سرمایه خوبی بهم زدندی و همه شروط پدر دخترک را فراهم نمودی و به نزد وی با گردنی افراشته همچو غاز رفتندی ... اما از بخت بد دخترک 6 برج پیش به عقد آغا زاده ای! در آمده بودندی و هم اکنون ساکن بلاد کفر (قسطنطنیه) بودندی ...

روزگار پسر سیاه شدندی و چند وقتی به گریه و ناله پرداختندی و سرانجام برای رهایی خود ازین اندوه به برزن نصرانی ها رفتندی و بشکه ای عرق کشمش خریدندی و همچنین رو به دخانیات آوردی ... کار وی سر کشیدن پیاله از صبح تا شام و استعمال دخانیات گردیدندی ... که سر انجام بعد از 6 برج به قولنج سرد جگر یا همون نکروز کبدی دچار گردیدندی و جان به جان آفرین تسلیم نمودندی ... وتنها جمله باقیمانده وی در وصیتنامه اش این بود : "هر آنکس را که زر در ترازوست ... زور در بازوست! و همانا بول کردم دراین عشق زمینی!"   

 

برگرفته از کتاب احوال الشباب اثر شیخ سعید ابن پیاله

 

 

--------------------

 

از صدای خود بکاه و فریاد مزن و در راه رفتنت متعادل باش که ناخوشترین آوازها، آواز خران است. (لقمان)

 

--------------------

 

گفته بودم که اگر بوسه دهم توبه کنم!

که دگر بار از این گونه خطاها نکنم!

بوسه را داد چو برداشت لبش از لب من

توبه کردم که دگر توبه بیجا نکنم!

 

---------------------

 

عیدتون مبارک ... شاد باشید همیشه ... به یاد ما هم باشید!