مســــــــــتانه

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

مســــــــــتانه

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

درد دل ...

 

سلام ...

 

پست این هفته یکم با بقیه پستهام شاید فرق داشته باشه ... چون یه جورایی درد و دلمه پس اگه طولانی شد ببخشید ...

 

این هفته برام خیلی اتفاقات جور وا جور افتاد! نمی دونم از کدومش بگم!؟

 

این هفته باز هم بهم ثابت شد قسمت من تو این دنیا تنهاییه! سرنوشتی که نمیشه باش جنگید! دیگه متقاعد شدم که با این سرنوشت کنار بیام، فقط میمونه یکم عواطف و احساسات که تو وجودمه که اونها رو هم دارم کم کم از بین می برمشون و می کشمشون ... یه مرد بدون احساس خوراک دنیا ماشینی!

 

<سانسور شد!>

 

به عنوان کلام آخر، یه جورایی دلم خیلی می سوزه ... دلم می سوزه که تو دنیایی دارم زندگی می کنم که نتونستم احساساتی که در وجودمه نثار کسی کنم ... تا عشق یه نفر تو دلم جوونه زد، اون جوونهء نرم و نازک زیر پای یه نفر له شد ... باشه! شاید قسمت منم این بوده ... گله ای نیست ...

 

آبی تر از آنیم که بیرنگ بمیریم

از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم

تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم

شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیریم

 

دلتون شاد ...

 

نظرات 36 + ارسال نظر
دیوار ! جمعه 26 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:18 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
اینجا خیلی ها هستن مثله شما....دردر و دل می کنن تا شاید آرام بشن....شاید فعلا جای خوبیه....یعنی شاید جایی برای درد و دل نمونده...امیدوارم مشکلتون حل بشه...

سلام ...

ممنونم ...

محسن جمعه 26 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:44 ب.ظ

سلام
فعلا گیجم کردی، برات آف گذاشتم

سلام ...

آف هات با فونت عجیب غریب بدستم رسید نتونستم بخونم :(

آیدا جمعه 26 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:14 ب.ظ http://ayda16.blogsky.com

دیوونه خودتو فقط داغون میکنی ... به فکر خودت باش ... میتونی ؟؟؟ بابا ول کن بیخیال هر خری که بخواد اینجوی از بین ببرتت !!!! خودتو جمع کن . زندگیتو بکن ... دنبال سرنوشتت نگرد خودش باید بیاد !!!! هنوز زوده واسه این اداها ... ببین تو متعهدی به مادرت که دوستت داره و همه ی زندگیشو واسه تو گذاشته ! خودتو نمیبینی نبین اما هیچ چیزی از چشم یه مادر پنهون نمیمونه ... بیشتر فک کن به خودت !!‌ ازت خواهش میکنم !

باشه می خوام حداقل تو این ۶ ماه به فکر خودم باشم ...

باشه ... ممنون :)

رضا جمعه 26 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:28 ب.ظ

آخه کره خر بکش بیرون ازین حرفا. سعید ببین منم تنهام؟ ولی اینجوری شدم؟ تو یه تیشه ورداشتی افتادی به جون خودت.
خاک تو سر اونی که جوونه عشقت رو له کرده. بابا خیلیا لیاقت عشق و محبت تو رو ندارن. اگه خودم زودتر از تو بمیرم نمی ذارم خودت رو بیشتر ازین داغون کنی. حیف تو نیست؟ یادته بچه بودیم سه سال پشت سر هم قهرمان شنای منطقه بودی؟ کجاس اون سعید که رو زمین بند نبود؟ نکن داداش من نکن این کارا رو با خودت.

قربون اون اشکات برم، جواب تو رو که پای تلفن دادم ...

مهتاب شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:35 ق.ظ

چیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

:(

مهتاب شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:42 ق.ظ

سعید به خدا قلب من ضعیفه.این حرفا یعنی چیییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟:(((((((((((((((خدایا من از ته دل دعا میکنم هرچی از عمر من باقی مونده بده به تو.من نمیخوام این زندگی رو.هیچکسی رو هم ندارم که با مرگم زندگیش نابود بشه.اما تو مادرت هست.تو حق نداری انقدر خودخواه باشی سعید:((حق نداری تنها رهاش کنی.تو بیخود میکنی که انقدر خودت روداغون کردی که اینجوری شدی.سعید به خاطر خدا بس کن.اون آدم ارزشش رو نداره که تو به خاطرش اینهمه آدم رو اذیت کنی و زندگی خودت و خونواده‌ت رو به نابودی بکشونی

اه مهتاب این حرفها چیه که میزنی؟ مرگ حقه. بعدشم حرف یه دکتر که حجت نیست! شاید من صد سال هم عمر کردم.
چرا اینقدر خودت رو ناراحت می کنی؟ این حرف رو هم نزن همه تو زندگیشون آدمهایی رو دارن که با رفتنشون زندگی اون آدمها نا بود میشه ...
معذرت می خوام ... اصلا تقصیر من بی شعوره که همچین پستی کردم ... :(((

م.م. شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:54 ق.ظ

سلام
اول صبح، اعصابمو گاییدی.
ظهر بهت زنگ می زنم. فقط دوست دارم چاخان باشه، ک_ن تو پاره می کنم.
خوش باشی،
م.م.

سلام ...

از تو دیگه انتظار نداشتم. توکه واقع بین بودی ...
دیدی که چاخان نبود!

دلت شاد ...

امید شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:16 ب.ظ

به خدا سعید مگر اینکه نیام تهران. انقدر میزنمت تا همونجا جلوم جونت بالا بیاد بعد هم خودم رو خلاص می کنم.
درسته که دوستات حالی ازت نمی پرسن ولی ماها با هم خاطراتی داشتیم. یادته چه دوران قشنگی بود؟ هممون خر بودیم و ازین دنیا هیچی نمی فهمیدیم؟
ولی تو از همون بچگیت هم از همه ماها خر تر بودی. آخه نفهم آدم که خودش رو به خاطر یه نفر انقدر نمی گاد
با هزار بدبختی بلیط گرفتم آخر هفته تهرانم. میام ببینم چه مرگته؟ میام خون اونی رو هم که تو رو اینجوری کرده جلو چشمات می ریزم

جواب شما رو هم که حضورا دادم!

محسن شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 06:56 ب.ظ

سلام
هنوزم گیجم
ولی ببین اینهمه خاطرخواه داری
فکر می کنم، حتما بیام ببینمت
خودت حتما تجربه شو داری و مطمئنی که می دونی اینا همش می گذره
نمی دونم چی بگم
یه چند تا بیت از حافظ می نویسم
نه برای تو، که برای خودم

سلام ...

گیج نباش پسر ... این هم یه قسمت از زندگیه ... می گذره و هیچ اتفاقی واسه این دنیا نمیوفته! از من مهمتر ها و بالا تر هاش رفتن ... منم برم هیچ فرقی تو این دنیا ایجاد نمیشه!

خوشحال میشم ببینمت ...

محسن شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 06:58 ب.ظ

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

همیشه با شعرهات حال کردم!‌ اینم روش!

یاسمین ( حرفهای یه دختر غمگین شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:48 ب.ظ http://rue.blogsky.com

سعید ... چی داری میگی؟!! به خدا اینقدر حالم بد شده و اشک میریزم که نمی دونم چی باید بگم...دیوونه این حرفا چیه...بگو که دروغه...بگووووووووووووووووووووووووو
سعید نمی بخشمت این حرفا چیه دارم دق میکنم
سعیدددددددددددددددددد

متاسفانه راسته! ولی وحی الهی که نیست ... دختر اینقدر بی تابی نکن عمر دست خداست. اگه بخواد ۱۰۰۰ تا ازین ۶ ماهها میاد و میره و من میمونم!

یاسمین ( حرفهای یه دختر غمگین شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:58 ب.ظ http://rue.blogsky.com

سعید...............
نههههههههههههههههههههههههههههههههههه
دیوونهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه نمی بخشمتتتتتتتتتتتتتتتتتت

با این حرفت عذاب وجدانم رو زیاد نکن ... بذار اگه رفتنیم سبک بار برم ...

خزان نوشت شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:17 ب.ظ

یعنی ممکنه همه چیز تا این حد که دکترا می گن دست خودت باشه؟...
اگه دست خودته هیچ کس نمی بخشدت!!!

متاسفانه مثلا دست خودمه! روح و روان اینقدر باش بازی شده که دیگه کنترلش در دست خودم نیست :(

مهتاب یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:17 ق.ظ

سعید من دارم از دستت دق میکنم.خودم میام اون دختر بی انصاف رو میکشما:((اون دکتره احمق نفهم که برگشته همچین حرف مفتی زده رو باید انداخت بیرون از بیمارستان.بگو ببینم کدوم بیمارستان رفته بودی و دکتره متخصص چی بود؟خودم برات یه دکتر عالی سراغ میگیرم.فقط بگو دکتر چی باشه؟تخصصش چی باشه؟زود جواب بده سعید.لازم نیست بذاری تا پست بعدی.چون خیلیا تا اون موقع طاقت نمیارن.خواهش میکنم:(

عجب غلطی کردم این پست لعنتی رو گذاشتما! شماها با این کاراتون دارید تنها جایی که می تونم درد دل کنم رو ازم میگیرید!
بابا منم یه آدم مثل آدمهای دیگه تو این دنیا! از من بهتر و با ارزش ترش رفته ... منکه چیزی نیستم ...
اشک منو اینقدر درنیارید ...
در مورد دکتر هم من چون خودم خانوادم تو سیستمهای پزشکی هستن همیشه پیش بهترینها رفتم، نگران نباش ... اون دکتر بدبخت هم گفته همه چیز به خودم بستگی داره!

سروناز یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:27 ق.ظ

تو چی داری میگی؟
تو داری چیکار میکنی؟
ای وااااااااااااای خدایاااااااااااااااااااااا
هر کاری میکنم اشکام بند نمیان
سعید سعید سعید بگو که همش الکی بوده بگو که اینا رو تو خواب دیدی

سروناز یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:34 ق.ظ

زندگی خیلی چیزا داره سعید ولی نباید همینجوری الکی زندگیتو خراب کنی.
کاشکی میتونستم یه کاری بکنم.
جواب این پست رو خواهش میکنم الان بده خوب؟
خواهش میکنم
تو رو خدا این کارو نکن نگو که دلخوشی نداری به مادرت نگاه کن. میدونی اگه بدونه چی میشه. به خاطر ما نه اصلا ما به درک به خاطر دل مادرت خوب شو سعید

سروناز یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:57 ق.ظ

دیوونه ای دیوونه
خییییییییییلی دییییییییییییییییییوووووووووونه ای
اخرش نوشتی دلت شاد؟؟؟؟
فکر کردی میشه دلشاد بود؟
همه مشکل داریم مشکلات خیلی بزرگ
گور بابای مشکلات
گور بابای این دنیا
اصلا منم میخوام بمیرم
منو هم با خودت میبری؟
توی اون دنیا میبینمت
اصلا شاید من زودتر رفتم.
معلوم نیست کی میمیرم.
این که دکتره هم گفته معلوم نیست راست باشه یا نه.
با خیال راحت زندگیتو بکن. به خدای خودت نزدیک شو. اگه کسی رو دوس داری بهش بگو. اگه عاشق کسی شدی اصلا تردید نکن. بهش بگو.حرفهای دلت رو بزن. اصلا به حرف اقا دکتر فکر نکن به زندگیت فکر کن

تردید نکردم! حرفهای دلم رو هم زدم ... اما همیشه همه چیز طبق دلخواه ما پیش نمیره ... من عاشق بودم اما اون نبود! حقم داشت، چون شاید من با مرد ایده آلهای اون یه دنیا فرق داشتم ... نه خوشگلم! نه خوش هیکل! نه پولدار! نه بادم حرفهای قشنگ قشنگ بزنم ...
اون حق داشت ...

مهتاب یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:22 ق.ظ

سعید تو که میای میخونی کامنتا رو.میخوای هممون رو عذاب بدی که جواب نمیدی؟بهت گفتم جوابمو بده زودددددددددددددد:(

شرمنده مهتاب جان که دیر شد ... اینقدر بی تابی نکنید. اینجوری جز اینکه فشار روحی من بیشتر بشه اتفاقی نمیوفته! شیطونه میگه این پست لعنتی رو پاک کنما ....

سروناز یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:15 ب.ظ

میشه ایمیلتو چک کنی؟
ممنون میشم

چک کردم ... ممنونم بابت حرفهات ...
ایشالا سر فرصت جواب میدم ... میدونی یکم گرفتارم ...

سروناز یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:48 ب.ظ

سلام
ممنون که جواب دادی
هیچی نمی تونم بگم.
هیچی
فقط میتونم برات دعا کنم.
همین
شادببینمت رفیق

سلام ...

ممنونم ... دعای شماها خیلی می تونه کمک کنه ...

یاسمین ( حرفهای یه دختر غمگین یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:42 ب.ظ http://rue.blogsky.com

سعی منو تو و خیلیا بیشتر از یه ساله که با هم هستیم
همدیگرو ندیدم اما به هم عادت کردیم
دلمون با همه
دردامون
تنهاییمامون
غمخواره همین
...
اونوقت به همین راحتی میگی مگه چی شده...
دلم خیلی گرفته بغض داره خفم میکنه
آره نمی بخشمت
به خاطر این یه سال
.
.
.

فکر می کنی من عادت نکردم؟
فکر می کنی من وابسته نشدم؟

...

زود قضاوت نکن! من به این سادگیا شرم رو کم نمی کنم :)

مهتاب یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:40 ب.ظ

حرف بیخودی نزن سعید.از دستت کفری هستم دیگه لجمو بیشتر در نیار.کی گفته حق دردل نداری؟اما ببینم ما چی؟ما حق نداریم اینجا حرف دلمون رو بزنیم؟یعنی انتظار داشتی خوشحال بشیم؟که میگی کاش این پست رو ننوشته بودی؟معلومه که حرف یه دکتر یا حتی ۱۰۰ تا دکترم ملاک نیست.اولاً اونا که خدا نیستن.دوماً تو وقتی میدونی همه چی به خودت بستگی داره بیخود کردی که دست رو دست گذاشتی مثل آمای ضعیف تا هر بلایی به سرت بیاد.یعنی تو انقدر خودخواهی؟که فقط خودت و احساست برات مهمه؟یعنی اینو نمیفهمی که اگه کسی تورو برای پول و تیپ و از این چیزا بخواد،که اگه نداشته باشی ولت کنه بره،به جای غصه خوردن باید کلاهتم بندازی هوا؟یعنی نمیفهمی باید خدا رو شکر کنی که همچین آدم ظاهر بینی رو خدا برای همیشه تو زندگیت نگه نداشته؟تو چه میدونی سعید.تو از اینکه خدا برای تو چی میخواد چه میدونی؟اون برات بهترین عشق،بهترین انسان رو در نظر گرفته که نذاشته اون تو زندگیت موندگار بشه.بعد تو به جای اینکه منتظر باشی تا یه عشق حقیقی و یه زندگی خوشبخت و شاد نصیبت بشه انقدر به اون عشق اشتباه فکر میکنی که هم خودت رو داغون میکنی هم فرصتهای خوب رو نمیبینی و به راحتی از دست میدی.

بابا مهتاب جان چرا شلوغش می کنی؟ من کی دست رو دست گذاشتم؟ من کی گفتم می خوام بمیرم؟ منم دارم تمام سعیم رو می کنم که وضع روحیم بهتر بشه! وگر مریض نبودم هر روز مشت مشت قرص اعصاب بریزم بالا که از مشکلات این دنیا چیزی نفهمم و مثل معتادا تو فضا باشم! خیلی حرفها رو نمیشه زد ... من همتون رو درک می کنم الانم مثل سگ پشیمونم که چرا همچین پستی رو منتشر کردم ... اونجوری حداقل خودم میدونستم یه کاریشم می کردم! حالا یه ملت خبر دار شدن هر کدوم هم (میدونم از روی محبت و نگرانیشون) یه چیزی می گن ... بابا به خدا من تسلیم نشدم! با تیکه آخر حرفهات هم کاملا موافقم ...

مهتاب یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:45 ب.ظ

بابا مرد بودن یعنی چی سعید؟یعنی قوی بودن.یعنی شاکر بودن.یعنی مثل کوه بودن.یعنی اینکه نباید انقدر زود خودت رو ببازی.نباید انقدر زود وا بدی.لابد داری تو دلت میگی این دختره نمیفهمه واسه خودش یه چیزی میگه.اشتباه میکنی.میخوای قصهء عشق خودمو بدبختیامو برات بگم که مال خودت یادت بره؟منم شکستم.هنوزم نتونستم سر پا بشم.منم نامردی دیدم.بدتر از اونی که تو دیدی.ای کاش میشد اینجا بهت بگم.اما نمیشه.منم هزار بار به مرگ فکر کردم و آرزوش رو کردم.اما هروقت به یاد خونواده‌م و غصه‌ای که میخورن میفتم این فکر رو از سرم بیرون میکنم.تو نباید فقط به خودت فکر کنی.اگه تو نباشی فکر کردی خیلیا چه بلایی به سرشون میاد؟اگه مرگت به خاطر یه بیماری لاعلاج بود این حرف رو نمیزدم بهت.اما بدون وقتی تو داری با دست خودت اینکارو میکنی حتی خدا هم نمیبخشتت و اون دنیا هم نمیتونی آرامش داشته باشی.پس بشین یکمی فکر کن پسر.اگه هم عصبانی بودم حقت بود.معذرت خواهیم نمیکنم.چون باید بشینی فکر کنی.

کاملا درسته ... ولی من نخوام مرد باشم کیو باید ببینم؟!

می دونم عزیزم. مشکلات فقط مال من نیست ... هر کسی به اندازه خودش مشکلات و بدبختی داره. اشتباه کردم! خیلی زود بریدم ... تو راهی رفتم که برگشت نداره ... می دونم خودم رو خیلی داغون کردم ولی الان دارم تلاش می کنم که وضع و اوضام رو بهتر کنم ...

چشم بیشتر فکر می کنم. اعصابت رو هم بی خودی بهم نریز! واسه یکی حرص و جوش بخور که ارزشش رو داشته نباشه ... نه موجودی مثل من ...

ساغر تمنا دوشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:52 ق.ظ http://www.saghar-tamana.blogfa.com

سلام عزیز دلم

آخه کدوم دکتری به مریضش میگه که تا ۶ ، ۷ ماه دیگه زنده س؟

آخه مریضیتون چیه که هیچ راه علاجی نداره و بسته به رفتار خودتونه ... فکر میکنم دوستاتون هم میخوان اینو بدونند ...لطفا بگید بیماریتون چیه ... بیمارستانتون کجاست و این دکتر نابغه کیه که خیلی راحت به مریضش میگه تا کی زنده ست ...

اگه ممکنه جوابمو به طور صحیح بدید ... خیلی مایلم با دکترتون صحبت کنم ... زیاد توضیح نمیدم ولی دستم تو این قبیل کارها بی نهایت بازه .....
لطفا اسم و محل بیمارستان و دکترتون رو بنویسید ... دلیلی برای ننوشتن وجود نداره ...

منتظرم و هیچ عذر و بهانه ای رو نمیپذیرم ....

با لحنی که شما سوالت رو مطرح کردی اینطور برداشت کردم که می خوای مثلا مچ من رو بگیری و اثبات کنی که تمام حرفهای من دروغه!
واسه همین من زحمت شما رو کم می کنم!
« آره من یه دروغگوی بدبخت هستم و مقادیر متنابهی هم عقده روحی و روانی دارم و این کار ها رو هم می کنم تا ترحم و محبت دیگران رو به خودم جلب کنم!»
خوب شد؟ احساس آرامش و راحتی کردی؟ آرزو می کنم هیچ وقت در شرایط من قرار نگیری ولی من در موقعیتی هستم که دیگه برام هیچ اهمیتی نداره که شما یا بقیه مردم در موردم چی فکر می کنن ... روی من برداشت یه انسان وارسته رو داسته باشن یا یه آدم پست و کثیف!
مهم اون روزیه که نقاب ها از چهره آدمها میوفته و همه با چهره حقیقیشون ظاهر میشن، اونوقت مهمه که چیکاره ای ...

برای ارضای حس کنجکاویتون و نه اثبات حرفهای خودم کمی هم در مورد مشکلم میگم. به نظر میاد با مسایل پزشکی آشنایی داشته باشید، نباشید هم مهم نیست می تونید از دوستان پزشکتون بپرسید ...
بیماریها و مشکلات اعصاب مادر تمام بیماریهاس. همونطور که یه شوک عصبی منو برای مدتی نابینا کرد، فشارهای عصبی اگر روی قلب یا سایر ارگانهای حیاتی تاثیر بذاره میتونه کشنده باشه. بطور مثال یه شوک عصبی کوچیک میتونه قلب رو از کار بندازه. منم به خاطر فشار ها و تنشهای عصبی که این چند ساله تحمل کردم ریسک اختلال تو کار ارگانهای حیاتیم بالا رفته. اون دکتر بدبخت من هم تقصیری نداره! خواست من رو یه جوری بترسونه که بیشتر به فکر خودم باشم و زندگیمو آرومتر کنم! نمی دونست که من نیستم که برای اعصابم تنش ایجاد می کنم بلکه دیگران هستن که با اعصاب من بازی می کنن!
برای اطلاعات بیشتر هم می تونید در مورد افسردگی های حاد و استرس و تاثیرات اون روی بدن از روانپزشکها سوال کنید. پیشنهاد من اینه که از دکتر «محمد مجد» بپرسید!

شاد باشید!

پیام دوشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:51 ق.ظ

بابا اینقدر این بنده خدا رو اذیت نکنید ... سعید این پست رو پاک کن. من جای تو بودم این وبلاگ رو هم حذف می کردم. نمیخواد درددل کنی بیخیال بابا! به حرفای من خوب فکر کن /

تو فکرش هستم ...

مهتاب سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:29 ق.ظ

عزیزم ببخشید.به خدا همه نگرانتن.من معذرت میخوام عصبانی شدم.اما بهم حق بده.به خدا سعید دلم نمیخواد حتی یه مو از سرت کم بشه.شاید تو منو نشناسی.اما من تورو میشناسم.نمیتونم ببینم با خودت اینکارو کردی.اینجا خونهء توئه.چرا سعی میکنی خودت رو سانسور کنی؟به خاطر حرفا و نگرانیای دیگران؟چرا انقدر رو همه چی حساسی؟حتی حرفایی که از سر دلسوزی گفته میشه؟عزیزم یکمی آروم باش.یکمی از کنار چیزایی که ناراحتت میکنه بگذر.اصلاً با پیشنهاد پیام موافق نیستم.هیچوقت اینکارو نکن.اگه فکر میکنی کسایی که مدتها اومدن اینجا و حالا نظرشون تورو ناراحت میکنه باعث بهم خوردن آرامشتن من یکی دیگه نظر نمیدم.تا یکی از اون آدما کم بشه.اما میام میخونم.تو مثل خودمی.من میفهمم تو چی میکشی.خواهش میکنم به خاطر هیچی حرص نخور.حتی به خاطر حرفایی که اینجا زده میشه.اگه جوابمو بدی ممنونت میشم.اگه بگی دیگه کامنت نذارم نمیذارم.فقط تو حرص نخور و مواظب خودت باش:*

خواهش می کنم ... این چه حرفیه!؟ اگه هنوز می نویسم واسه اینه که میبینم ۴ نفر آدم دیگه هم هستن که مثل خودمن و حرفهای منو می فهمن. من و این وبلاگ زنده به نظرات شماس ... راس می گی منم قاطی کرده بودم! شاید به خاطر این خبر بود ... به هر حال اگه تندی کردم ببخشید ... همتون ببخشید. کنجکاو هم شدم از کجا منو می شناسی!!؟ :دی
من خوبم و قصد مردن هم ندارم! اینو مطمئن باشید ...

مهرانی... سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:51 ق.ظ http://www.mehranweblog.blogsky.com/

چطوری رفیق...
اومدم سر بزنم ....

نوکرتم باوفا ...

ساغر تمنا سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:47 ب.ظ http://www.saghar-tamana.blogfa.com

تو چی میگی سعید جان ...برای کی آرزو میکنی که هیچوقت در شرایط تو قرار نگیره .. برای من !!! در مورد بیماری و مشکل اعصاب برای من میگی!!!؟؟؟ از شوک عصبی برای من حرف میزنی !!؟؟
خسته تر از اونم که بخوام در مسائل دیگران کنجکاوی کنم .. قابل ترحم تر از اونم که بخوام به تو ترحم کنم ....
تو اگه بیمهری کسی به این روزت انداخته .. منو داغ عشقم داغونم کرده ... اون شخص هرکی که هست هر چی که هست هر کاری که باهات کرده برو دعا کن که نفس میکشه....این منم که باید آرزو کنم هیچوقت توی شرایط من نباشی تا تمام زتدگیتو .. نفست رو ..تمام وجودت رو روی تخت بیمارستان در حالیکه با دستگاه نفس میکشید جلوی چشمات از دست ندی و هرچی التماس کنی اون دیگه برنگرده... از زندگی بیزارم .. به تمام بیمارهایی که بیماری لاعلاج دارن حسادت میکنم هیچوقت از خدا صبر نخواستم ..صبر مال کسیه که میخواد زنده بمونه ...نمیدونی تا چه حد مشتاق رسیدن به آغوش خدام...
من اگه حرفی زدم نه برای مچ گیری بود ونه کنجکاوی .. نمیدونم چرا یه همچین برداشتی کردی ...
روزی صد بار سر نماز دعا میکنم به بیماری عشقم ..جونم ..زندگیم ..بمیرم ..همونجور که اون رفت آرزومه به درد اون بمیرم ... تمام آرزوم داشتن یه سرطان گرم و شیرینه که توی ریه هام بشینه.....
تو میتونی با قوی کردن روحیه ت به بیماریت غلبه کنی و خدا رو شکر کنی اونی که دوستش داری زنده ست و نفس میکشه..اونجور که میخواد زندگی میکنه و خوشه.. تو از عشق دیگه چی میخوای ؟/ مگه عشق گذشت نیست خوب تو هم بگذر.... و به عشق اینکه اون سالمه و سلامت زندگی کن....
این فشار عصبی که تو ازش حرف میزنی خیلی وقته تو وجودم جا خوش کرده ..۲ ماه به دستور پزشک معالجم به قول خودشون به یه منطقه خوش آب و هوا رفتم .. میدونی کجا؟؟
آسایشگاه روانی ... پس دیگه به من نگو : خوب شد؟ احساس آرامش و راحتی کردی؟
فکر کنم نقاب از چهره م افتاد ... خوب نگام کن .. از تو داغونترم ...دارم میسوزم .... تو هنوز امید داری اون دکتر به گفته خودت شاید یه جورایی با حرفاش بهت نوید زندگی داد..تو خیلی راحت میتونی به این بیماری غلبه کنی به راحتی یه آب خوردن
در مورد افسردگی و استرس و تاثیراتش احتیاجی نیست از پزشک چیزی بپرسم همه رو از حفظم ..من و این بیماری دو یار قدیمی هستیم طوری که چشمهای منم برای مدتی سیاه شد....
شاید اگر اینطور جوابم رو نمیدادی هیچوقت زبان به گفتن این حرفا باز نمیکردم.... یه سر به وب لاگم بزن .. هیچ اثری از درد نمیبینی اما دیگه خستم ....خسته از تظاهر ایستادگی ....

تو خوب میشی ... اینو مطمئنم ... غلبه کردن به بیماریت هیچ کاری نداره فقط یه جنگه جنگی که مطمئنم برتده نهاییش تویی ... من یه سیدم .... از ته دل برات دعا میکنم تی این جنگ پیروز شی....که مطمئنم میشی ... میبوسمت عزیزم
واگه از لحن صحبتهای قبلیم آزردمت ... خودت بگو برات چیکار کنم گردنم از مو باریکتر اصلا بیا بزن تو گوشم .... مواظبت خودت باش .......

ببخش رفیق ...
توجیه خوبی نیست ولی اینقدر ازین روزگار و این آدمها بد دیدم که دیگه نمی تونم به کسی اعتماد کنم و نسبت به همه چی بدبین شدم ...
معذرت می خوام که رو حرفات چنین برداشتی کردم. راستشو بخوای معلومه آدم محمی هستی برخلاف من! چون تو وبلاگت هیچ اثری از این چیزایی که گفتی نیست ... حقیقتش فکر کردم ازین آدمهایی هستی که خیلی خوشن و واسه تفریح آدمای دیگه رو زیر سوال می برن ...
بهر حال ببخش ... خداوند به هرکی اندازه ظرفیتش و صبرش مصیبت میده یا به قولی امتحان می کنه، اینارو نمی گم که حرفهای قبلیم رو ماس مالی کنم! نه ... وای بدون که ظرفیت و صبرت خیلی بالاس ... من اگه جای تو بودم تا حالا یا کافر شده بودم یا مرده بودم ...

یاسمین ( حرفهای یه دختر غمگین سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:01 ب.ظ http://rue.blogsky.com

سعید.....

بخشیدی منو؟

محسن چهارشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:16 ق.ظ

سلام
بابا چرا باهم دعوا می کنید، اصلا هر کی جای خودش باشه
حرفه جدی من اینکه: وقتی حاله آدم خوبی بده، برای کسی آرزو نمی‌کنه که جای اون باشه ولی،ولی خوب بودن ما هم محدودیت داره مثله همه چیزمون
ببینید حافظ مهربون چی میگه
فک کنم اونم متولد ماه مهر بوده :))

من اگر نیکم و گر بد، تو برو خود را باش
هر کسی آن درود آخرت کار که کشت

سلام ...

می بینی محسن جون چه غوغایی به پا شد!؟

اصولا هر چی بچه باصفا و اهل دل و با تریپه متولده مهره! :))

مریم چهارشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:56 ب.ظ http://darya777.persianblog.ir


سلام آقا سعید !


میتوان بر درخت تهی از بار زدن پیوندی !.... درخت وجودت رو با رگ هستی و آرامش پیوند بزن تا بعدا نگویند دل خوش سیری چند ؟ بگذار دلت خوش باشد به آب روان !... بیش از این دایره ی هستی را تنگ مکن !....

دلت شاد .....

سلام مریم خانم ...

قابل تامل بود. به قولی کاش لختی می اندیشیدم و عمری می آساییدم! ... ممنونم.

ساغر تمنا پنج‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:47 ق.ظ http://www.saghar-tamana.blogfa.com

سعید عزیزم

نمیخوام دوباره از خودم بگم.... اینجا مهم تویی........

دیگه نمیخوام هیچ حرفی جز سلامتی تو بزنم یا بشنوم ....

با دلی شکسته دعات میکنم ... خدا دعای آدمای دلشکسته

رو حتما اجابت میکنه .... تو خوب میشی .... به خدا خوب

میشی .... دیگه فقط حرف از سلامتیت بزن ... تو سلامتی..

سالم و قوی .... اینو به هممون ثابت کن ......

نارسیس پنج‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:00 ق.ظ http://pacific.blogsky.com

جناب آقای آبی!

داری اشتباه میکنی.. به شدت..
یه کم صبر داشته باش بجه
صبر من زخم قبلیت خوب بشه
تا یه جوونه دیگه در بیاد
چقدر هولی تو
مگه فقط تو تو عشق شکست خوردی؟
مگه فقط تو تنهایی؟
بی خود احساساتتو کشتی
یه کم منطقی باش!
دهه!
عصبانی شدما!
این چه وضعشه آخه؟
با خودت چی کار داری میکنی؟
بس کن دیگه..
این همه آیه یاس..
این همه نا امیدی..
این همه دل تنگی..
یه کم مثبت باش..
شاد باش..
آبی باش!
عاشق باش!

همونی که این همه دوستان رو به دلشور پنج‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:10 ب.ظ

خوبه ... این همه دوستای خوب که اینجوری تو غم آدم شریک میشن . خودشونو برات به هر آب و آتیشی میزنن وقتی میفهمن چه بلایی سرت اومده ... و هر جوری که دوست دارن قضاوت میکنن در موردت و در مورد اون شخص سومی که به دلایلی که خودش میدونه و بعضیاشم تو میدونی نتونسته جوابی بده که خوشایند باشه !!! و چه قشنگ تر تو قضاوت میکنی در مورد چیزهایی که از اون نمیدونی !!!
ولی قضاوتی که من از اون دارم اینه که : اصلا به اندازه ی این دوستات براش مهم نیست که چی به سر کی خواهد اومد (اونقدر از دست رفته هایی داشته که شاید هر کسه دیگه توش گم باشی ) !
اون نه تو رو دوست داره و نه از تو متنفره !!! و اگر تا حالا هم کاری کرده نه از روی دلسوزی بوده و نه از روی عشق !!!! بلکه باید گفت کاملا یک حماقت احمقانه بوده ! که فکر میکرده میتونه با یه پسر مثله دوستای دیگش باشه !
اون خیلی وقته که تمام وجودشو از دست داده ! و نه میخواد که کسی اون وجودو بهش بده نه اصلا این کار امکان پذیره ! (وقتی وجودت دست کسیه که فرسنگ ها با تو فاصله داره ! نمیتونی از کسی طلبش کنی که نزدیکته ! چون دست اون نیست ! هوم؟)
به هر حال ممنونم از تمام دوستانی که بعضیاشونم تقریبا منو مشناسنو فک میکنن من خیلی آدم خوب و مهربونی هستم !!! به هر حال الان میتونن بفهمن که من نیستم !!!
شاید نباید اینا رو اینجا میگفتم !!! اما دلم واسه خودم خیلی سوخت ... خیلی سوخت که باید تاوان محبت رو بدم !!! که باید قضاوتای نادرست افرادی رو گوش کنم که حتی بعضیاشون میدونن من کیم اما نمیدونن منم که اینجا نقش شخص سوم رو بازی کردم !!!! (دوست ندارم این کامنت پاک بشه یا چیزیش بشه !!!!) باید در برابر این قضاوتهای نادرست از خودم دفاع میکردم !!
لطفا دیگه من رو همه جوره حذف کن ... این کامنتم هر وقت اونایی که میدونی این حرفارو زدن خوندن حذف کن ! اگرم خواستی وبلاگو ببندی بازم صبر کن همه بخوننش بعد !!! (این یه خواهش بود !)

ایشالا شما هم به عشقت برسی و خوشبخت شی و اعصابتم راحت شه!

سروناز پنج‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 06:52 ب.ظ

سلام سعید خوبی
میدونی اومدم ازت معذرت خواهی کنم. متاسفم از اینکه با حرفهامون باعث شدیم یه جورایی تنها جایی رو که توش درد دل می کردی ازت گرفتیم. قول میدم که دیگه تکرار نشه.
دلم میخواد که این کارو نکنی یعنی بازم بنویسی از غمهات که امیدوارم دیگه نبینمشون و از شادیهات بیشتر بنویسی. بازم ببخش ما رو

سلام ... ممنونم ...

خواهش می کنم عزیزم این چه حرفیه؟ شما حق دارید نظرتون رو بگید اصلا وبلاگ برای همینه ...
چشم سعی می کنم بازم بنویسم ... چون دوست ندارم دوستای خوبی مثل شما رو از دست بدم ...

دلت شاد ...

ghadimi سه‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:37 ب.ظ

ta kezimikhai be paie kasi beshini ke hata liaghate toro
nadashte_
ashegh bash....khaaaaaaaar nasho*khar/khaar

شایدم من لیاقت اون رو نداشتم!؟

خریت هم عالمی داره! این خرانی چون من میدونن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد