از پاییز انتظار بیشتر از اینها رو داشتم! اما هنوز حالم آشفتس ... نمی دونم چه مرگمه ولی احساس می کنم تموم امیال و احساساتی که تا امروز سرکوبشون کردم درونم قیام کردن! یه جورایی حقم دارن بیچاره ها!!! ساخته شدن که استفاده بشن نه اینکه هر وقت خواست صداشون در بیاد با زور هزار کوفت و زهرمار سرکوب و خفشون کنم ... خیلی وقته با این روح و این جسم غریبه شدم ...
تنها چیزی که این روزا حالم رو جا میاره نسیم خنک پاییزیه که صبحها تو پیاده رویم تا سرویس به صورتم می خوره شاید چون یاد دوران نوجونی میندازتم!
غربت را نباید در الفبای شهر غریب جستجو کرد
همین که عزیزت نگاهش را به دیگری فروخت تو غریبی
جای هیچ گله و شکایتی نیست! وقتی وارد بازی قمار شدی ممکنه همه چیزت رو از دست بدی ... این قانون قماره ... سهم منم باختن تو این قمار بود ...
آخه قانون قمار بر دورنگی و زرنگی و سیاست و دروغ و ... پایداره و منو تو اهلش نیستیم واسه همین بازنده ایم عزیز...
امیدوارم که اینطور باشه ... در مورد تو مطمئنم ولی در مورد خودم زیاد مطمئن نیستم که انسان خوبی باشم!!!
من که دیگه پاییز رو دوست ندارم که بخوام ازش توقعی داشته باشم.منو یاد چیزایی میندازه که نمیخوام به یادشون بیارم.درضمن تو بازنده نیستی.هی این جمله ها رو با خودت تکرار نکن.
حیف نیست فصل به این قشنگی و رمانتیکی! :پی
چرا، بعضی جاها بازنده شدم ... نمیشه اینو منکر شد اما این دلیلی نیست که تو جاهای دیگه برنده نباشم! ولی بازم چشم! اینم دیگه تکرار نمیشه!!!
سلام سعید .
هممون می بریم و می بازیم.
ولی کاش برده هامونو نبازیم و باخت هامون رو دوباره نبریم.
بیش از اینها آه آری
بیش از اینها می توان خامش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
شاد باشی
سلام الیاس خان ...
جمله جالب و پر معنایی بود ... امیدوارم اینطور که گفتی نشه ...
ممنون از شعرت ...
دلت شاد ...
سلام اف سعید گل پارسال دوست امسال اشنا
بابا با معرفت درست ما بلاگ ممد اوازی و تعطیل کردیم
ولی اینجام
متعهل شدم بلاگ جدید و ۲نفره می نویسیم
وقت کردی بیا طرف ما
خوشمان امد از امدنت
فعلا
سلام داش ممد اهوازی گل ...
بله خدمتتون زیاد رسیدم!!! مبارک باشه متاهلی ...
دست راستت زیر سر بنده ی حقیر!
بابا حرف گوش کن:))))))))))
چقدر تو پسر گلی هستی آخه؟:*خب اگه اشتباه نکنم ما همه آدمیم.آدمها هم توانایی و استعدادشون محدوده.برای همنیم نمیشه همه جا برنده باشن یا همیشه موفق باشن.اما مهم همون نکتهای هست که گفتم.انقدر به گذشته نگاه نکنیم که آینده رو هم از دست بدیم:X
زندگی تاس خوب آوردن نیست.تاس بد رو خوب بازی کردنه گل پسر:)
:دی!
گلی از خودتونه ... آره حق با شماس ... بسکه به پشت سرم و گذشته نگاه کردم این گردنم خشک شده و حالا که می خوام به جلو و آینده نگاه کنم گردنم نمی چرخه!!!
می دونی من تو زندگیم تاسهای خیلی خوبی آوردم ولی مشکل اینجا بود که بازی بلد نبودم! و گند کشیدم به اون تاس خوب ...
دلت شاد مهربون :)
ولی زندگی بدون قمار زندگی نیست و قمار بدون چشیدن طعم بازنده بودن بی لذت و تکراریه... هیجان نداره....آدم های همیشه برنده وقتی شکست رو تجربه می کنن طوری میشکنن که یه لیوان اصل فرانسه میشکنه... ریز ریز میشن... ولی آدم مجرب تو شکست خوردن مثل لیوان ایرانی دقیقا از وسط دوتیکه میشه... حالا خودتون بگید... چسبوندن کدومش راحت تره؟
بالاخره کل وبلاگ شما رو خوندم.. امیدوارم مثل اوایل شادی دوباره تو وجودتون خونه کنه و از خوشی هاتون بنویسید...
دقیقا همینطوره ... منم از قمار زندگی گله ای ندارم.
خوشبختانه این اواخر اینقدر شکست داشتم که شدم حکایت لیوان نشکنهای فرانسوی!!! هی ول می شم روی سرامیک ولی نمی شکنم :))
ممنونم مهربون ... امیدوارم شمام همیشه شاد باشی ...
سلام
هرچند خیلی دیر ولی لینکت رو گذاشتیم.خوش باشی.
سلام ...
لطف کردید ...
سلام سعید جان
چرا دیگه پیشم نمیای ؟؟؟؟ تو که گفتی نقاشیهامو دوست داری ... پس چرا دیگه نیومدی ....
یه سر بهم بزن خوشحالم میکنی ... البته آپ ایندفعه هیچ ربطی به گالری نقاشیم نداره ... پای شیطان وسطه ....
داره ازم اعتراف میگیره ... میگه اقرار کن که اسیر منی ...
میای .... تنهام نذار .... منتظرم
سلام مهربون ...
اصولا عادت ندارم که برای یه پست چند بار نظر بدم ... ولی شما حق داری، این چند وقته خیلی سرم شلوغه ...
حتما میام! من با شیطان خیلی حال می کنم!!!
سلام
بلاگ قشنگی داری بای
سلام ...
جدی می گی؟ یا ازین تعارفات همیشگی اینترنتیه؟!!! من فکر نمی کنم قشنگ باشه ... بهر حال ممنونم دختر خاله ...
روزگاری من نیز در اندیشه هایم میروئیدم و سلام میدادم به سحرگاهان هزار بار با یاد او تنها هستی ام جلوه می یافت رنگ و رونقی دیگر....روزگارانی نه چندان دور و نه آن قدرها نزدیک چیزی شاید میان فواصل لحظات بیاد ماندنی و جاودانه ی بودن و چه خوب بود لحظه ی رویش از دل خاک هستی و سبز شدن و در نگاه تو سایه افکندن به خزان نمی اندیشیدم و به فصل جدائی و رفتن و دل کندن روزگاری من نیز سبز بودم روزگاری میان دم و باز دم نفسهای او.....اینک اما شادی از خانه ی کوچک دل پر کشیده به آسمانی که دیگر نه از آن من است و نه از آن کبوترهای شکسته بال...
و کسی در باران دو چشم پر ابرم شاید بروید شاید نهالی دیگر بکارد نهال عشق نهال آشتی و دوستی
سلام عزیزم
امروز دوباره برگشتم
مطلب جالبی نوشتی، درست مثل وبلاگت.
حتما بهم سر بزن
نظر هم یادت نره
اگه با تبادل لینک موافقی خبرم کن
به امید روزی که آقام بیاد...