می دونی الان بزرگترین آرزوم چیه؟ دو تا دست گرم و مهربون که این دستهای سرد و مرده منو بگیره و یه آغوش باز که اجازه بده ساعتها بهش پناه ببرم و گریه کنم ...
به نظرتون خیلی خواسته بزرگیه؟
می ترسم ... می ترسم از روزی که به این آرزو برسم اما دیگه تو وجود خسته من روحی وجود نداشته باشه ...
سلام
شاید باید کمی صبر...
سلام ...
شاید ...
سلام
::
::
::
<<<<اعلام زمان و مکان آخرین قرار سال ۱۳۸۵>>>>
::
::
::
به امید دیدار
الو! صدا میاد؟!!!
نترس...
میاد..
خیلی زود...
کاش منم اینقدر امیدوار بودم ...
پسر! یاد بگیر که دستهای سردت رو با ها کردن اونها گرم کنی. یاد بگیر سرت توی همون دستها بگیری و سیر گریه کنی. اینجوری به کسی نیاز نداری. کم کن! از تعلقاتت کم کن. سعید به فکر خودت باش. هیچکس دلش به حال من یا تو نمی سوزه. این خودمونیم که باید به فکر باشیم/
چشم ... کارم فقط این روزها یادگیریه!
برو اول فیلم fight club ببین
ندارم! اگه داری بده ما هم ببینیم ...
مطلب قبلی (دروغ) رو خوندم.. و خیلی با حرف استادت حال کردم.
تو که تازه reset شدی !!!!
در مورد آغوش هم فقط میتونم برات آرزوش کنم...
قابل نداره ... اگه خواستی میگم بیاد با شما هم صحبت کنه!
بوت شدم من :))
ممنونم ...
سلام!
::
::
قرار به تاریخ دیگری موکول شد.نگاه کن!
::
::
اگه واقعی باشه یه روح سرد و مرده را گرم و زنده می گنه!
شک نکن!
شک ندارم ولی ندارمش!
:( اینجوری نگو دلم میگیره.دعا میکنم آرامشی که میخوای هرچه زودتر پیدا کنی عزیزم.
ممنونم عزیزم ... دلت نگیره! این یک واقعیته ...
امیدوارم زودتر پیداش کنی ولی مهمتر از اون دستها ٬محبت و گرما .... قلب مهربان و عاشق است که بتواند آن را نثار تو کند.
ممنون ... کاملا درسته ...
سلام
خوبی؟
آپ قشنگی بود
منم اپم
باد
دیوانه ترشده امشب
می وزد وحشیانه
لابه لای پیردرختان خشک
می دزدد از هر شاخه ای
برگ خشکیده ای
می گوید به آن تو بازیچه ای
بازیچه ای...
می کشدش به زنجیر و
می برد به آسمان
هوهو می خندد و
نظاره می کند
جان داد نش را
وبه سوگش می نشیند شب
دلش را اندوهی می فشارد
آهسته می گو ید
مرگ فرشته ای بود
که تو را با خود برد
شاید امشب دلت آرام بگیرد
شاید امشب غصه در دلت بمیرد
شاید امشب...
شاید امشب...
منتظرت هستم به منم سر بزن
بای
سلام ...
ممنونم ...
شعر زیبایی بود ... شاید ... شاید همین امشب ... امیدوارم ...
حتما میام پیشت عزیزم ...
سلام
خوبی؟
حجم زمان سنگین است
دایره های سکوت،
در کش و قوس بی نظم زمان
فریاد عصیان را در خطوط شعاع های خود
به خط نشسته اند
مثلث شک و تردید
طغیان را در مرتفع ترین نقطه ی خود
به آماده باش گذاشته است
سینه ی خشم مالامال از انفجار است
و کوچه باغ ذهن
دانه های مرگ می افشاند
زندانی درب تابوت بر خویش می بندد
هوا بوی تعفن می دهد
کبوتر مرده ای در راه است
بچه ی نازای طبیعت
در درد زایمان بچه ی متولد نشده
به خود می پیچد
هراس متولد می شود
و
در قهقرای حادثه
زندگی شکل می گیرد!
به منم سر بزن
بای
سلام ...
ممنونم ...
شعر زیبایی بود ...
حتما میام عزیزم ... حتما ...
سلام
رو به خدا بیار خودش یه آغوش گرم برات میفرسته.مثل من که خودش برام فرستاد.
سلام ...
خیلی وقته رو آوردم به خدا! به خدا من کافر نیستم! خدا رو دوست دارم ... خیلیم زیاد ...
خوش به حالت ... ولی برای من شاید قرار نباشه بفرسته ...
امروز قلبم شکست. نه به تیغ دشمن بلکه با خنجر دوست.
دوستی که با هم عهد بستیم تا زنده هستیم با هم باشیم.
امروز او با بی اعتنایی از کنارم گذشت و نگاهی به قلب شکسته ام ننداخت.
رفت...
اما زخمی که بر دلم کاشت تا ابد خواهد ماند.
.
.
.
دلت شاد
چه می توان گفت؟ ...
.
.
.
دلت سبز و بهاری ...