مســــــــــتانه

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

مســــــــــتانه

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

آغوش ...

 

                    

می دونی الان بزرگترین آرزوم چیه؟ دو تا دست گرم و مهربون که این دستهای سرد و مرده منو بگیره و یه آغوش باز که اجازه بده ساعتها بهش پناه ببرم و گریه کنم ...

به نظرتون خیلی خواسته بزرگیه؟

می ترسم ... می ترسم از روزی که به این آرزو برسم اما دیگه تو وجود خسته من روحی وجود نداشته باشه ...

 

نظرات 16 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:28 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
شاید باید کمی صبر...

سلام ...

شاید ...

قرار بلاگ اسکایی ها سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 01:17 ب.ظ http://1st-gharar.blogsky.com

سلام
::
::
::
<<<<اعلام زمان و مکان آخرین قرار سال ۱۳۸۵>>>>
::
::
::
به امید دیدار

... سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 03:07 ب.ظ

الو! صدا میاد؟!!!

نارسیس سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 05:08 ب.ظ http://pacific.blogsky.com

نترس...
میاد..
خیلی زود...

کاش منم اینقدر امیدوار بودم ...

استاد سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 09:34 ب.ظ

پسر! یاد بگیر که دستهای سردت رو با ها کردن اونها گرم کنی. یاد بگیر سرت توی همون دستها بگیری و سیر گریه کنی. اینجوری به کسی نیاز نداری. کم کن! از تعلقاتت کم کن. سعید به فکر خودت باش. هیچکس دلش به حال من یا تو نمی سوزه. این خودمونیم که باید به فکر باشیم/

چشم ... کارم فقط این روزها یادگیریه!

محسن چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:13 ق.ظ

برو اول فیلم fight club ببین

ندارم! اگه داری بده ما هم ببینیم ...

[ بدون نام ] چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:20 ق.ظ

مهرانی... چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:22 ق.ظ http://mehranweblog.blogsky.com

مطلب قبلی (دروغ)‌ رو خوندم.. و خیلی با حرف استادت حال کردم.
تو که تازه reset شدی !!!!
در مورد آغوش هم فقط میتونم برات آرزوش کنم...

قابل نداره ... اگه خواستی میگم بیاد با شما هم صحبت کنه!
بوت شدم من :))
ممنونم ...

قرار بلاگ اسکایی ها چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:04 ق.ظ http://1st-gharar.blogsky.com

سلام!
::
::
قرار به تاریخ دیگری موکول شد.نگاه کن!
::
::

خزان نوشت چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:03 ب.ظ http://chayesabz.blogsky.com/

اگه واقعی باشه یه روح سرد و مرده را گرم و زنده می گنه!
شک نکن!

شک ندارم ولی ندارمش!

مهتاب پنج‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:22 ق.ظ

:( اینجوری نگو دلم میگیره.دعا میکنم آرامشی که میخوای هرچه زودتر پیدا کنی عزیزم.

ممنونم عزیزم ... دلت نگیره! این یک واقعیته ...

ستاره پنج‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 08:34 ق.ظ http://shabemahtabi.blogsky.com

امیدوارم زودتر پیداش کنی ولی مهمتر از اون دستها ٬محبت و گرما .... قلب مهربان و عاشق است که بتواند آن را نثار تو کند.

ممنون ... کاملا درسته ...

مهران پنج‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:29 ق.ظ http://www.sangintar-az-faryad.blogsky.com

سلام
خوبی؟
آپ قشنگی بود
منم اپم
باد
دیوانه ترشده امشب
می وزد وحشیانه
لابه لای پیردرختان خشک
می دزدد از هر شاخه ای
برگ خشکیده ای
می گوید به آن تو بازیچه ای
بازیچه ای...
می کشدش به زنجیر و
می برد به آسمان
هوهو می خندد و
نظاره می کند
جان داد نش را
وبه سوگش می نشیند شب
دلش را اندوهی می فشارد
آهسته می گو ید
مرگ فرشته ای بود
که تو را با خود برد
شاید امشب دلت آرام بگیرد
شاید امشب غصه در دلت بمیرد
شاید امشب...
شاید امشب...

منتظرت هستم به منم سر بزن
بای

سلام ...
ممنونم ...

شعر زیبایی بود ... شاید ... شاید همین امشب ... امیدوارم ...

حتما میام پیشت عزیزم ...

سیمین پنج‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:31 ق.ظ http://www.tanhatar-az-sokot.blogsky.com

سلام
خوبی؟
حجم زمان سنگین است
دایره های سکوت،
در کش و قوس بی نظم زمان
فریاد عصیان را در خطوط شعاع های خود
به خط نشسته اند

مثلث شک و تردید
طغیان را در مرتفع ترین نقطه ی خود
به آماده باش گذاشته است
سینه ی خشم مالامال از انفجار است
و کوچه باغ ذهن
دانه های مرگ می افشاند

زندانی درب تابوت بر خویش می بندد
هوا بوی تعفن می دهد
کبوتر مرده ای در راه است

بچه ی نازای طبیعت
در درد زایمان بچه ی متولد نشده
به خود می پیچد

هراس متولد می شود
و
در قهقرای حادثه
زندگی شکل می گیرد!

به منم سر بزن
بای

سلام ...
ممنونم ...

شعر زیبایی بود ...

حتما میام عزیزم ... حتما ...

ونوس پنج‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 08:17 ب.ظ http://venusetanha.blogsky.com

سلام
رو به خدا بیار خودش یه آغوش گرم برات میفرسته.مثل من که خودش برام فرستاد.

سلام ...

خیلی وقته رو آوردم به خدا! به خدا من کافر نیستم! خدا رو دوست دارم ... خیلیم زیاد ...
خوش به حالت ... ولی برای من شاید قرار نباشه بفرسته ...

یاسمین(حرفهای یه دختر غمگین پنج‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:29 ب.ظ http://rue.blogsky.com

امروز قلبم شکست. نه به تیغ دشمن بلکه با خنجر دوست.
دوستی که با هم عهد بستیم تا زنده هستیم با هم باشیم.
امروز او با بی اعتنایی از کنارم گذشت و نگاهی به قلب شکسته ام ننداخت.
رفت...
اما زخمی که بر دلم کاشت تا ابد خواهد ماند.
.
.
.
دلت شاد

چه می توان گفت؟ ...

.
.
.
دلت سبز و بهاری ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد