مســــــــــتانه

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

مســــــــــتانه

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

عنوانی ندارد!!!

 

* سلام ...

 

اولا باید بگم بخاطر محبتها و دعاهاتون یک دنیا ممنونم ... من بی مقدار، ارزش و شایستگی نگرانی شما رو ندارم، خاطر عزیزتون رو به خاطر من مکدر نکنید. از قدیم گفتن بادمجون بم آفت نداره!

خدمت عزیزانی هم که جویای احوالات بنده بودن باید بگم که چشم راستم شکر خدا کاملا خوب شده ولی چشم چپم همچنان نابیناست ... درمانی هم نداره! البته به قول یکی از اطبا فقط یه شوک عاطفی از نوع خوب و مثبت شاید بتونه کاری کنه! حالا شوک عاطفی مثبت از کجام بیارم!؟ خودش سوالیست ...

الان تنها نگرانیم اینه که این مساله تو محیط کارم لو نره و از کاری که با این همه زحمت پیدا کردم بیکارم نکنن ...

هنوزم محتاجم به دعاهاتون ...

 

* وقتی تو هستی، وقتی تو رو دارم همه مشکلات در نظرم کوچیک و بی مقدارن ... وقتی عکس تو توی جام شرابم خنده میزنه ... وقتی هر ضربان قلبم اسم تو رو به زبون میاره ... دیگه هیچی نمی خوام ... من پادشاه عالمم! خیلی دوست دارم با نشئگی خیال تو بمیرم ... اینجوری جام تو بهشته ...

 

حالا خورشید روبرومه، جاده ها دیگه تمومن

دیگه فصل ساده مرده، یکی تنهاییمو برده!

 

حالا باید باورم شه آسمون ابری نداره

دیگه فانوسی نمی خوام ماه آسمون بیداره ...

                                    اینم تقدیم به تنها گل زندگیم

نظرات 16 + ارسال نظر
... جمعه 15 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:02 ب.ظ

سلااااااااااااااام

واقعا خوشحالم که چشم راستت خوب شده و دعا می کنم یه شوک عاطفی مثبت( اونم از نوع خیلی گنده !!) بیاد سراغت که هم چشمات هم دلت خوووووووبه خوب بشن !

این قسمتم که به ما ربطی نداره پس هیچی!

حتما این دو بیت رو یکی برات اس ام اس زده ولی من بازم می نویسم!! :
یک روز رسد غمی به اندازه ی کوه
یک روز رسد نشاط اندازه ی دشت
افسانه ی زندگی همین است عزیز
در سایه ی کوه باید از دشت گذشت!

خرم بمونی...

سلام ...

ممنونم ... نه متاسفانه با شرایط من این مساله غیر ممکنه :(

...

هیشکی مارو دوست نداره! هیشکی هم به من اس ام اس نمی فرسته!
زیبا بود ...

دلت شاد ...

نسرین جمعه 15 دی‌ماه سال 1385 ساعت 05:44 ب.ظ http://eshghe1tarafe.blogsky.com

به نام خدا
سلام سعید جان....! خوبی عزیز! من و ببخش که کوتاهی کردم و نیومدم نظر بدم! وای چه خبره.........! خیلی نگران شدم! دوست عزیز امیدوارم که هرچ هزودتر خوب بشی! ببین منم وقتی عشقم رفت هزارتا مرض گرفتم! از همه مهمتره عصبی بودنمه! ببین دختری به سن و سالم من فشاری شده! باورش واسه همه سخته منی که هیچ زمانی خنده از رو لبم برداشته نمی شد ولی خیلی راحت شکستم! ببین یه روزی قدرمونو می دونن که خیلی دیره! غصه نخور! اون که رفته دیگه رفته! واست دعا می کنم! چشم راستی در اولین فرصت آپ می کنم! شایدم همین الان آپ کردم! یا حق!

سلام ...
ممنونم عزیزم ...

آره فقط دعا میشه کرد! ممنونم ...

دلت شاد ...

یاسمین(حرفهای یه دختر غمگین جمعه 15 دی‌ماه سال 1385 ساعت 09:20 ب.ظ http://rue.blogsky.com

سلام سعید عزیز
ممنون سر زدی
از یه بابت خوشحالم بهتری
اما از یه طرف ناراحت چون چشمت خوب نشده
امیدوارم این مشکل حل شه
واست دعا می کنم هر چند که فکر کنم جایگاهی اون بالا ها نداشته باشم
دلت شاد

سلام ...

نگران نباش ... این نیز بگذرد ...

چرا داری ... خیالت راحت ...

شاد باشی ...

زیتون جمعه 15 دی‌ماه سال 1385 ساعت 09:29 ب.ظ

سلام سعید ...
خوب جای شکرش باقیه ... ما همچنان دعا میکنیم و امیدواریم خدا قبول کنه ... ای که این عشق چه میکنه ... قوی باش پسر جان ... نمیدونم چرا ما آدما میشینیم که این عشقه هر چیمونو که میخود بگیره ازمون ... خیلیم خوب نیستا ... شاید بد نباشه یه تمرینی برای محکم تر بودنمون ... این احساسات بی مورد تا کی باید ادامه داشته باشه ؟ تا کی بهش اجازه بدیم که نابودمون کنه ؟ عشق فقط تا زمانی مقدصه که تو دل آدم بمونه وقتی به زبون اومد به گند کشیده میشه ... بیا به خودت فکر کن ... فعلا فقط به خودت ... به اینکه باید خوب شی ... من دیدم کسی رو که به خاطر عشقش خیلی از لحظاتشو از دست داده و داره میده ... الان پشیمونه اما طوری باهاش انس گرفته که حتی نمیتونه یکم تغییر کنه ... من داشتم به پای همچین آدمی میسوختم ... ببین میدونم هنوز به اون درجه نرسیدی ... نذار که برسی ... هیچ لذتی نداره به جز یه احسس پست ... پسر جون سعی کن دوباره خودتو پیدا کنی ... این خیلی خوبه ... میدونم که موفق خواهی شد ... بخوی میتونی ... نگو که نمیخوای ... نذار نابود شی ... فک نکن تمام زندگیتو از دست دادی ... این فکر کاملا اشتباهه...
خیلی حرف زدم ... اما خودم تجربشو دارم ... تجربشم دیدم ... نذر نابو شی پسر جان...
(اینارو تریپ نصیحت نخونیا ... ما کی باشیم که نصیحت کنیم شما رو ... ) فک کن خواهر کوچیکترت حرف دلشو برات گفته و زت خواهش کرده که به این نابود شدن ادامه ندی ...

سلام ...

حرفات کاملا متین و منطقی بود ...
شما بزرگواری و اینارم میذاریم به پای بزرگواریت ...

سعی میکنم نابود نشم ... سعی!

خزان نوشت جمعه 15 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:13 ب.ظ http://chayesabz.blogsky.com/

خدا چشم را به ادم هدیه داد. و از دست رفتن این هدیه درد اوره. حتی ازاری به اون دل ادم را می شکونه. هدیه هایی که خدا به من داده گاهی منو از بودنش خبر دار می کنه. الان هم تو خبر دار شدی و یادت اومده.
فقط امیدوارم هدی ات کامل خوب بشه(:

کاملا درسته ...

ممنونم ...

ونوس جمعه 15 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:22 ب.ظ http://venusetanha.blogsky.com

سلام سلام
از امین طرفداری میکنی اونم واسه من شاخ میشه!D: شوخی کردم.ایشالا اون یکیم خوب میشه.من که امروز انقدر گریه کردم تا اونیو که میخواستم از خدا گرفتم.امیدوارم توام چشمت خوب بشه.کارت رو هم همچنان داشته باشی.همه چیز درست میشه.

سلام ...

امین مثل برادر واسه من ... خوش به حالت ... خدا به گریه من هم توجهی نمی کنه!
ممنونم ...

منوجهر جمعه 15 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:52 ب.ظ http://tenisorkocholo.blogsky.com

سلام آقا سعید آرزو میکنم
هرچه زودتر خوب بشی

ممنونم عزیزم ...

محسن شنبه 16 دی‌ماه سال 1385 ساعت 02:22 ق.ظ

کلی نوشته بودم ولی باشه
جایزه خوب شدنت

فعلا تو رو به دسته بیژن می سپارم:
در خواب هم انتظار من پیوسته است
چشمی باز است و چشم دیگر بسته است
با پانزده آمدی، مبارک عددی است
زیرا که شبیه گنبد و گلدسته است

تو خوب می شی(خیلی دور، خیلی نزدیک)

حیف که پسرم وگرنه با این آقا بیژن حتما ازدواج می کردم :))

خیلی نزدیک ...

... شنبه 16 دی‌ماه سال 1385 ساعت 03:56 ب.ظ

صبح نبودی ببینی چه کردم :
همین که برنج رو دم انداختم اومدم سراغ اینترنت و یه راست اومدم اینجا هوس کردم یادداشتهای خاک گرفته ی تو رو بخونم٬ نشستم به خوندن و خوندن ......ظهر که مامان از سر کار برگشت وقتی رفتم در رو باز کنم تازه فهمیدم............
وااااااااااای غذا سوووووووووووووووخت !!!!!

این نوشته های تو چه کرد با من !!


بگذریم ........ چشمات چطورن ؟؟
خزان چه زرد می وزد میان چشمهای من
تمام آرزوی من : بهار چشمهای تو !

:))
حالا بابا یه کاری نکنی نفرین مادرت پشت سر ما بیوفته!

چه کرد؟

چشمام هم خوبه ...
ممنونم ...

دلت شاد ...

هدایی یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1385 ساعت 04:44 ق.ظ http://dokhtarebarfi.blogsky.com

سلام چه ناز بود هاااااا !!
کاش یه کسی رو داشتم که با تمام وجود دوست داشتم...آه

سلام ...

غصه نخور ... پیدا میشه فقط یادت باشه قدرشو بدونی نه اینکه تا فهمیدی دوست داره بندازیش سطل آشغال ...

[ بدون نام ] یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:43 ب.ظ

خدا کنه اون یکی چشمتم خوب شه...زود زود زود!
گلتم خیلی قشنگه
:)

از دعای شما ...
قابلی نداشت ...

:)

فاطمه یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:43 ب.ظ

اسمم رو یادم رفت!

:)

پرنده تنها یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:37 ب.ظ http://parande-tanha.blogsky.com

ای بابا ...

آره بابا؟!

نارسیس دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:12 ق.ظ http://pacific.blogsky.com

من خودم شوک مثبت عاطفیم :دی
در خدمت گذاری حاضرم!!
.
.
ایشالا اونم خوب میشه..
عیدت مبارک..

آدرس بدم خدمتتون؟! نیاز شدیدی دارم به شوک عاطفی مثبت!

ممنون
عید شما هم مبارک ...

مهرانی... دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:36 ب.ظ http://mehranweblog.blogsky.com/

سلام.
عرض ادب.
و آرزوی سلامتی.... بیشتر از این از دستم بر نمیاد.

سلام ...
عرض ارادت ...

ممنونم عزیزم ...

نسرین دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:44 ب.ظ http://www.eshghe1tarafe.blogsky.com

به نام خدا
سلام سعی جان..........! خوبی؟ عید شما هم مبارک...!
امیدوارم که حالتون بهتر شده باشه! خوب من و ببخشید ولی این چند وقت خیلی کم حرف شدم نمی دونم چی باید بگم! جز اینکه موفق باشی! یا حق!

سلام ... ممنونم ...

قربانت ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد