مســــــــــتانه

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

مســــــــــتانه

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

دو کلوم حرف حساب ...

 

 

یه حصار بلند کشیده بودم دور خودم مخصوصا دور دلم. انگار که ازین آدمها جدام! انگار با اینها فرق دارم ... حالا که واسه عملیات راه سازی شهرداری این حصار شکسته شده. کودک درون داره میترکونه! هی سرو گوشش می جنبه! یه جورایی دارم پرواز می کنم! آزادش هم گذاشتم هر غلطی میخواد بکنه ... خدا عاقبتش رو بخیر کنه!

 

----------------

 

آخه روزگار ... منکه با هزار بدبختی فراموشش کرده بودم ... دیگه اون عکس و خواب های هر شب واسه چیه؟ کم بدبختی کشیدم؟ کم قرص خوردم؟ حالا بازم از نو؟ می خوای شکستن و خرد شدنمو ببینی که اون عکس رو آوردی جلو چشمم ... باشه یه روز حالتو می گیرم ...

 

----------------

 

یه عیب گنده دارم و بهش افتخار می کنم! اونم اینه که بعضی وقتها تحمل شنیدن حرف حساب مخصوصا از طرف دایی هوانورد رو ندارم، خیلی احساس می کنه می تونه آینده رو پیش بینی کنه ...

 

----------------

 

یکی از بچه های فامیل ازم یه سوال پرسید کرک و پرم ریخت! نه از سختیش ... ازینکه تو یه جواب ساده مونده بودم! پرسید عاشق شدم تا حالا یا نه؟! مونده بودم یه بچه 10-9 ساله چه تعریفی از عشق داره که به من میگه عاشق شدم یا نه؟! راستی من تاحالا عاشق شدم؟ خودم هم نمی دونم ...

 

----------------

 

به یک مربی بدنساز برای تعلیم و هیکلی کردن اینجانب نیازمندیم! می خوام ظرف مدت یک ماه از 60 کیلو به 110 کیلو عضله خالص تبدیل شم! (یه چیز تو مایه سعید آرنولد اینا!!) واجدین شرایط لطفا با منشیم در ساعات اداری تماس بگیرن! این کاملا جدی بودا ...

 

----------------

 

حالا دل ناباور من، مرگ غرورت رو میخواد ...

 

----------------

 

چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست

ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشائیست

مرا در اوج می خواهی تماشا کن تماشا کن

دروغین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن

در این دنیا که حتی ابرنمی گرید به حال ما

همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها ...

فقط اسمی به جا مانده از آن چه بودم و هستم

دلم چون دفترم خالیست قلم خشکیده در دستم

گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم

بجز در خود فرو رفتن، چه راهی پیش رو دارم

رفیقان یک به یک رفتند مرا با خود رها کردند

همه خود درد من بودند گمان کردم که همدردند ...

شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند

به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند

گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم

بجز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم

رفیقان یک به یک رفتند، مرا در خود رها کردند

همه خود درد من بودند گمان کردم که همدردند ...

 

-----------------

 

شاد باشید ... مواظب این ماه آخر پاییز هم باشید که چشم به هم نزده تموم میشه ...

 

نظرات 16 + ارسال نظر
مازیار جمعه 3 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:33 ب.ظ http://maziyarr.blogfa.com

سلام دوست عزیز
از خوندن مطالب و آشناییی با وبلاگ
شما بی نهایت خو شحال شدم
امید که هر روز بهتر و پربارتر از دیروز باشید

شاد و موفق باشی
پیشم بیا و خوشحالم کن[گل]

پرنده تنها جمعه 3 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:29 ب.ظ http://parande-tanha.blogsky.com

میدونی بدترین رتبه تو نظر دادن چندمه ؟
دومه ، چون میای میبینی تعداد نظرات رو نوشته ۱ حرصت میگیری که کی اومده جلوت نظر داده ...
قرعه کشی همزمان با ظهور امام زمان رو در پاسخ به رز آبی خوب اومدی (;
واقعا خدا عاقبتش رو به خیر کنه ! چون ... دوباره میرسه به باند ... همون دایره ای مه بارها ازش باد بردم ... دور میزنی و میرسی به نقطه اول ، اینبار با این تفاوت که دانا شدی ... حالا هر جور خیره ... ایشاالله که بدون سقف باشه پروازش ...
زیاد سخت نگیر ... منم بعضی وقتا اگه دستم به خدا برسه ... آها ، منم یه جمله دارم : حالا که من ول کردم ، تو ول نمیکنی خدا !
D: خب هوانورده دیگه D: ای تو صنعت هوانوردی (حرف دلم بود)
عشق یه چیزی ... قراره دربارش صحبت کنیم (;
این سریالا رو نگاه نکن ... (پرواز در حباب) ... مگه قراره رن بگیری اینم شرطشه !
ایول ... من و تو که از همه مغرور تر (;
من که شعر نمیخونم ... چون مال تو نیست که بخوام نظر بدم ... فقط بیت آخرش ایول ... رفیقا ... همه درددند (دور از جونز) (;
آره ، عجب ماهیه این ماه آخر پاییز ، مخصوصا امسال واسه من (;

دومه!
آره والله!
:)) مرسی!
نه دادش سقف داره! یه سقف بتونی! :پی!
ای بابا ...
حرف دلت رو بزن عزیزم! ما که ازین صنعت تقریبا کشیدیم بیرون ...
اوکی!
من و زن؟ هه هه هه!!!!
قربون غرورت برم ...
دور از جون شما عزیزم!
اره والله! خدا بخیر بگذرونه! ناراحت نباش یه روز بخت من و تو هم باز میشه!

ستاره جمعه 3 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 05:57 ب.ظ http://shabemahtabi.blogsky.com

تشنه ام امشب, اگر باز خیال لب تو

خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد

کاش از عمر شبی تا بسحر چون مهتاب

شبنم زلف ترا نوشم و خوابم نبرد



روح من در گرو زمزمه ای شیرینست

من دگر نیستم, ای خواب برو, حلقه مزن

این سکوتی که تو را می طلبد نیست عمیق

وه که غافل شده ای از دل غوغائی من

عالی بود ...

محسن جمعه 3 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:52 ب.ظ

پس ما کامنتمون چه جوری بفرستیم تو ...

فکر کردم از آپت خیلی انرژی منفی گرفتم
ولی یهو تصمیم گرفتم کلی انرژی مثبت بگیریم و یه سکانس از فیلم نامه نانوشته و فیلم ساخته نشده رو همین الان به قلم در آرم

سروش که ده دوازده سال بیشتر نداشت به همراه چند تا دیگه از بچه یتیما که از خودش کوچکتر بودن داشتن می رفتن.
یه دفعه وحید رو که به خاطر احساس نزدیکی ای که همه بچه ها باهاش داشتن بهش می گفتن عمو وحید دیدند که سر به زیر انداخته و کنار پیاده رو جلوی مغازه عکاسی نشسته و داره سیگار می کشه و متوجه بچه ها نشده، بچه ها رفتن پیشش


س:سلام عمو
و:[بدون اینکه سرشو بلند کنه به نشونه جواب سرشو تکون داد]
س:هی عمو وحید با تو ایما، سلام عرض شد
و:[در حالی که سیگارشو هل هلی خاموش می کرد] اِ اِ... بچه ها شمایید، سلام... اینجا چی کار می کنید، مگه مدرسه ندارید
یکی از بچه ها:اومدیم گل بچینیم‌‌[بچه ها زدند زیر خنده‌‌]
س:قرار بود ببرنمون موزه، ماشین نیومد ما رو ول کردن بریم
و:عیب نداره من بجاش می برمتون فضا‌[بچه ها که دیگه دور وحید رو زمین حلقه زده بودند ترکیدند]
و:بچه ها حالشو دارید یه قصه براتون بگم
س:[در حالی که بچه ها موافق بودند] قصه ی چیه؟
و:قصه ی همین جایی که الان روش وایسادیم

----اینجاش فلاش بکه و از حوصله کامنت خارجه----

و:[با سرفه های شدید و خوشحالی درونی]این قصه رو برای بعضی ها تعریف کردم ولی هیشکی تا حالا عینه شما بهش گوش نکرده بود
س:[لیوان آبیو که از یکی از مغازه ها گرفته بود داد به وحید] عمو شما هم عاشقیدا (شبیه فیلمه سلطان)
و:[بدون توجه به حرف سروش]آی زندگی زندگی زندگییییی
س:کودوم زندگی عمو،زندگی ای که شومای قهرمون جهانو ، پهلوونه ایرونو اینجوری زده زمین...یا اون زندگی ای که اسمه منو که مثله اسمال آقا حرف می زنم گذاشته سروش یا اونی که اصغرو با اینکه هنوز ده سالش تموم نشده می فرستش کارواش کار کنه..[با رگ گردن ورم کرده] نکنه همون زندگی ای رو میگی که مو قعی که با بچه ها داریم از محوطه بازی تو پارک رد می شیم و بقیه رو با ننشون می بینیم میاد این بیخه گلومونو میگره و ول نمی کنه
و:[با جا دادن سروش کنار خودش و سعی در آروم کردنش و نگاهی خیره به آخرین قطرات آب تو لیوان]آه ... می دونم خیلی سخته و بعضی موقع ها اصلا دیگه نمیشه و چیزی نمونده که بشه...ولی باید سعی کرد نیمه پر لیوانو دید
س:عمو می دونید....؟شما تنها نیمه پر لیوان مایید
و:[در حالی که همه بچه ها رو تو آغوشش جا می داد ] سروش جان من کوچیکه شمام می دونی بعضی موقع ها بهت حسودیم میشه که چطوری اینقد می فهمی[با خنده و لحن برانگیزنده] حالا بریم یه چیزایی بزنیم به بدنو حسابی لیوانه همدیگرو پر کنیم

یه چند تا دیگه از این آپا کنی یه فیلم از توش در میاد

نمیدونم به کی قول داده بودم که دیگه کامنت بلند ندم، ولی از همین الان قول می دم تا آخر امسال خودمو کنترل کنم و کامنت بلند ندم
سری بعدم اگه زیاده گویی کردم یادت باشه به تو قول داده بودم

خوش باشی.

به خدا تو حیفی! داری از دست میری ... یه وبلاگ بزن!

رز آبی جمعه 3 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:24 ب.ظ

سلام٬ خوبی ؟

از پیپ کشیدنت معلومه که عاقبتش حسابی خیر شده "-:

|: (-I

بگو واسه منم یه فال قهوه بگیره D:

بهش بگو عیـــــشق یعنی برو کشکتو بشور P:

۱۱۰ خوب نیس |: چربی خوب نیس ... عضله خوبه ... نمیشه همون ۶۰ بمونی ولی ماهیچه توپول کنی !؟ به نظر من بهتره هااااا ...

دل خیلی چیزا میخواد ...
بزن تو سرش٬ آدم میشه P:

هـــــــــــــــــــــی ننه (-I

چش (: بخند (;

سلام ... ممنون شما خوبی؟

حتما!

۳۰۰۰ تومن میشه عیب نداره؟!

منم گفتم عضله خالص! بدون دنبه!

بابا بسکه زدم تو سر دل اینجوری شدم دیگه!

...

:)

ونوس شنبه 4 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:05 ق.ظ http://venusetanha.blogsky.com

سلام
فقط میگم سلام.چون حالم خوب نیست.با اینکه متنو کامل خوندم هیچی نفهمیدم.ولی اینو یادمه که شما آقا سعید خوش تیپی؛). بله من لواسون زندگی میکنم.

سلام ...

خدا بد نده؟ شما لطف دارین! خوش تیپی هم دردسره دیگه :))

نارسیس شنبه 4 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:31 ق.ظ http://pacific.blogsky.com

ببینمت!!!
نه!
خدایی بهت نمیاد بری تو فاز منفی! بیا بیرون!
.
.
من یکی رو سراغ دارم!
بهش میگن آرنولد شوارتزنگر!
بچه محلمونه...
پسر خوبیه فقط بعضی وقتا جو میگیردش :دی
خواستی بگو خبرش کنم!!!

می خوای یه قرار بذاریم اینقدر همو نبینیم! :))

چشم!

خبرش کن! بش احتیاج دارم!

* یاس سفیدم * یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:14 ب.ظ http://yasesefid.blogsky.com

* یاس سفیدم * یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:15 ب.ظ http://yasesefid.blogsky.com

ول خواستم بیام بعد برم بخونم


یکی هم اشتباهی فرستادم


اشکال نداره یکی به نفع تو


یکی طلب من

پس فعلا یک هیچیم! باشه!

زیتون یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:47 ب.ظ http://zeytoonparvarde.blogsky.com

بچه هام جدیدا خیلی جالب شدن . حالا این که خوبه دختر داییه ۵ ساله ی من واقعا خودشو جوری نشون میده و از یکی از دوستای مهدش توری حرف میزنه که من شک میکنم به عاشق شدنش !!! واقعا بعضی جاها میمونم چی بگم بهش !‌
اما روزگار همیشه مرض داره نمیذاره آدم فراموش کنه !!!
واقعا ۶۰ کیلویی؟ با چه قدی؟ نه خوب فک میکنم کمه ! یه رژیم چاقی بگیر (نیشخند) اگه دختر بودی بهت میگفتم کجا بری . ولی خب انشالله دوستان کمکت میکنن (نیشخند)
(چشمک)
خوش باشی .

ارشادشون کن :))

... چی بگم خواهر ...

با قد ۱۷۶! فرض بگیر دخترم :)) اینقدرم به من نیشخند نزن!

شاد باشی ...

ونوس دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:07 ق.ظ http://venusetanha.blogsky.com

یه هفته بیا خونه ما.سر یه هفته ۱۲۰ کیلو از اینجا میری.البته من ۱۲۰ کیلو نیستما.خدا نکنه.خودمو میکشم.شما که خوش تیپی چه۶۰ کیلو چه ۱۶۰ کیلو.زیاد بهش فکر نکن.در مورد پاییزم باید بگم موافقم.چون آخر پاییز باید جوجه هامونو بشمریم.

باشگاه دارین شما؟‌:))
آخ آخ نگو که جوجه شماری از همه چیز بدتره!

ترنج دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:43 ب.ظ

سلام .

این آدمیزاده که با تدبیر خودش عاقبت کار و به خیر می کنه!
اگه تونستی به جا منم حالشو بگیر!!!
آدم به عیبش هم افتخار میکنه؟
بچه های عصر ارتباطات و تکنولوژین دیگه!!!
کمتر سریال ببین!
شرمنده من خیلی مغرور تر از این حرفام!
اینا چیه گوش میدی؟ اینقدر روت تاثیر بد میذاره آخه :(
بهار من که خیلی وقته پاییزه.

مراقب خودت باش/

سلام ...

البته ...
چشم!
حماقت که میگن یعنی همین!
ای تو روح این عصر ارتباطات ...
بازم چشم ...
:)) عمرا!
:(
الهی بمیرم ... :((

یو تو!

فاطمه دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 04:16 ب.ظ

بپا کودک درونت از اونور نیفته پایین! ؛)
کاش تا حالا عاشق نشده باشی...اصلا چیز خوبی نیستش! جیززززززززه!
بیا بابا....با ما باش سعید آقا...اینارو ولش!
:)
خوش باشی از ته ته دلت

سلام!

افتاد! مگه خبر نداری؟ :))

من ازون بچگی عاشق چیزایی بودم که همه میگفتن جیزه!

ما در رکابتیم ...

ممنونم! شما هم همینطور ...

مهرانی... چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:48 ق.ظ http://mehranweblog.blogsky.com/

من فقط به تخصص خودم جواب میدم:
به اینجاها مراجعه کنی مشکلت حله... بهونه پولم نیار که اصلا ربطی نداره....
۱- بره سفید :‌ ستارخان
۲- بره سفید :‌سهروردی
۳- اول جاده چالوس... اسمشو نمیدونم.
۴- شاخ طلا:‌ جمالزاده....
۵- چشم آبی : فاطمی
۶- .....

نگفتی چی بهتره؟ چشم یا بناگوش یا زبون؟! :))

زیتون خانوم پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 05:19 ب.ظ

عجب بدبختیه ها .
منم همقدای توام . ولی من باید از اون وری رژیم بگیرم .(ناراحت ) چرا این خدا اینجوری میکنه با ما ؟؟؟؟
یکی از درد لاغری ناراحته یکی از درد چاقی میناله .(اونم با قدای مساوی ) الان اینجا جای منو تو برعکس شده !!!
نیشخندم میزنم (نیشخند)

به هر حال یکی از اینور دیفال میوفته یکی از اونور!

بزن! هر جور راحتی ...

زیتون پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 05:23 ب.ظ

راستی اینجام بیا پیش ما !‌
ayda16.blogsky.com

چشـــــــــــــم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد