مســــــــــتانه

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

مســــــــــتانه

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

بی عنوان!

 

* شب عید غدیر رفته بودیم عروسی یکی از فامیلها ... همه غرق شوخی و خنده بودن منم یه گوشه کز کرده بودم و رو یه تیکه کاغذ محاسبات می کردم! یکی از بچه ها اومد گفت : آخه نفهم! شب عروسیه پاشو یکم حال کن! نشستی نامه می نویسی؟ حتما واسه عشقت!!!

گفتم : عزیزم بیا ببین دارم چیکار میکنم!

اومد نشست کنارم گفت زود بگو می خوام برم ... براش توضیح دادم که خرجی که داماد فقط تو این شب متحمل شده رو حساب کردم یه چیزی حدود 10 میلیون تومن شده! گفت بقیش رو نگو که تا تهش گرفتم! منو تو هم یه روزی باید ازین خرجا بکنیم!!!!

بیچاره همچین خورد تو حالش که تا آخر عروسی جیکش در نیومد ...

 

 

* میدونی خیلی دوست دارم به آخر قصه برسم ...

همونجایی که پینوکیو آدم شد! می خوام ببینم منم بالاخره آدم میشم یا نه!؟

 

 

* چقدر بدبخت شدم که طرف به اون یکی میگه نذار نفرینت کنما! نفرینت میکنم مثل سعید بشیا!!!!

 

 

* آدمها هم مثل همه چیز تو دنیا اوج و فرود دارن ... دارم تمام سعیم رو می کنم که به نقطه اوج خودم برسم ... به نهایت قدرت ... وقتی به اونجا رسیدم اونوقت تو اوج قدرت خودم رو ...! اینجوری خیلی بهتره ...

 

 

* چند وقت بود دنبال یه دسته تیغ ازین قدیمیا بودم (ازونها که چارلی چاپلین تو یکی از فیلماش که نقش آرایشگر رو داشت هی تیزش می کرد و صورت طرف رو باش اصلاح می کرد!) بالاخره پیداش کردم ... همه تو خونه کف کردن که من اینو واسه چی میخوام و چرا روزی 3 بار تیزش می کنم! منو این تیغه یه فکرایی تو سرمونه!

 

 

* اصل ماجرا رو داشت یادم می رفت! هنوزم محتاج دعا هستم، چشم چپم هنوز نمی بینه ...

 

 

 

با من امشب چیزی از رفتن نگو، نه نگو! ازین سفر با من نگو

من به پایان می رسم از کوچ تو، با من از آغاز این مردن نگو

 

کاش می شد لحظه ها را پس گرفت، کاش می شد از تو بود و تا تو بود

کاش می شد در تو گم شد از همه، کاش میشد تا همیشه با تو بود ...

 

با من امشب چیزی از رفتن نگو، نه نگو! ازین سفر با من نگو

من به پایان می رسم از کوچ تو، با من از آغاز این مردن نگو

 

کاش فردا را کسی پنهان کند، لحظه را در لحظه سرگردان کند

کاش ساعت را بمیراند به خواب، ماه را بر شاخه آویزان کند

 

می روی تا قصه را غمنامه تدفین گل، می روی تا واژه را باران خاکستر کنی

ثانیه تا ثانیه پل واره ویران شدن، می روی تا پاره ای از جان مرا پرپر کنی ...

 

با من امشب چیزی از رفتن نگو، نه نگو! ازین سفر با من نگو

من به پایان می رسم از کوچ تو، با من از آغاز این مردن نگو

 

نظرات 10 + ارسال نظر
علی سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:00 ق.ظ http://sahel7.blogsky.com

salam jigar,webloge 20 dari,mehraboon montazeretam ye sar be manam bezan

ریحانه سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:30 ق.ظ http://blue-stars.blogsky.com

فکر میکنم هر آدمی دوست داره که آخر کارشو ببینه ولی همیشه اگه از اول آخر قصه رو ببینی مزه ش میره.
در ضمن خیلی دوست دارم بدونم که چه شکی تونسته تو رو اینجوری از پا در بیاره!
البته اگه مایل بودی بگو.
امیدوارم زود خوب شی.

یاسمین(حرفهای یه دختر غمگین سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1385 ساعت 08:27 ب.ظ http://rue.blogsky.com


اگر اشک بودی تو را روی چشمان خود می نشاندم * *اگر مهر بودی به دنبال تو در دل اسمان می دویدم *اگر ماه بودی فروغ تو را چون غباری به سر می نشاندم *ودر این جا نه اشکی و نه اهی نه مهری ونه ماهی چون خود رستی که بیمان شکنی
.
.
دلت شاد

خزان نوشت سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:01 ب.ظ http://chayesabz.blogsky.com/

با اون تیغ می خوای چی کار کنی؟؟؟

زیتون سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:38 ب.ظ

سلام
آخ گفتی عروسی . بچه جان عروسی که جای این کارا نیست ... خب میشستی تو خونه محاسبه میکردی .کارتتم میدادی من میرفتم .دلم لک زده واسه یه عروسیه تووووپ ... . ببینم میخوای چی کار کنی با اون تیغه؟ کار دست خودت و خودش ندی ؟!!!
من برات دعا میکنم که خوب شی. امیدوار باش زود خوب میشی .

هدیه چهارشنبه 20 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:20 ق.ظ

سلام!
*خوشت میاد نیمه ی خالیه لیوانو ببینی؟؟؟؟؟ حالشو می بردی از عروسی!
*چه فایده؟ آخر همه ی قصه ها یکیه دیگه؛ کلاغ بیچاره به خونش نمیرسه...
*معروف شدی پس...!
*به نظرم زندگه ریتمش سینوسیه! گهی زین به پشت و گهی پشت به زین!!!(چرت گفتم! جدی نکیرید!!!)
*با این تیغ تیز کردنت خودتو تهدید می کنی یا اون معشوق بیچارتو؟؟
*چشم... شمام واسه ما دعا کنین!

ونوس چهارشنبه 20 دی‌ماه سال 1385 ساعت 02:25 ق.ظ http://venusetanha.blogsky.com

سلام
چی بگم والا.عروسی که جای این کارا نیست.بعدشم تو وامین درست نمیشید.اصلا دیگه هیچی نمیگم.

محسن چهارشنبه 20 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:11 ق.ظ


آخرین جرعه ِ جام ِ می، مرا داد، نوید

بیدار شو آدمک!، که آخر ِ قصه، رسید
(زنده دل)
مزد ِصبرت، که یار می آیدو تقویم نشد
(تقدیر نخورد)
فردایی که رفیق،برق ِ تیغ ِ تیزت را دید

فاطمه چهارشنبه 20 دی‌ماه سال 1385 ساعت 05:23 ب.ظ

می دونی چیه؟ منم اندازه تو خسته ام. منم دیگه حالم داره بهم می خوره. منم دلم می خواد این قصه تکلیفش معلوم شه.خوشت میاد تن و بدن مردم رو بلرزونی؟ مثلا فکر می کنی هی از مردن و خودکشی بگی، هی از تیغ بگی، همه می گن ایول! عجب آدم با جرعتی! نه آقا جون. همه میگن چقدر خر بود طرف. شایدم دوست داری مردم واست دل بسوزونن. هان؟ نه. انصافا دنبال ترحم مردمی؟ چند سالته؟ 24، نه؟ کی می خوای خودتو جمع و جور کنی سعید؟ عاشقی؟ نه. به خدا نیستی. داری افراط می کنی! کی می خوای یه نگاه کوچولو به اطرافت بندازی، ببینی واقعا قدر چیزایی مه هست رو می دونی؟ فقط می ری سراغ نداشته ها! آی من اینو ندارم، اونو ندارم...زندگی نمی خوام بکنم. تو بری خودمو می کشم. که چی اخه؟ مگه تا حالا که اون نبوده زندگی نمی کردی؟ اون با اومدنش فقط زندگیت رو گرفته. می فهمی اینا رو؟ بابا به خودت بیا!فکر نکن اینجوری میشی افسانه آقا سعید. میشی یه خاطره ی بد! می فهمی که؟ من نمی خوام بشی خاطره ی بد! یه حرکتی نشون بده پسر. مگه عقل خدا بهت نداده. ازش استفاده کن. می خوای خودتو داغون کنی؟ می خوای خودتو بکشی؟ عیب نداره. فقط 1% احتمال بده شانس اینو داری که خودتو از این بند نجات بدی. به خاطر همین 1 % باید جواب پس بدی سعید. طرفتم کسی نیست با زرنگ بازی و آه و ناله و اینا کوتاه بیاد. خودش تو رو بهتر از تو می شناسه. می دونه چه کارا یی می تونستی بکنی و نکردی.
حالا دیگه خودت می دونی. یه تصمیم بگیر سعید. اگر به خودتو زندگیت و مامانت علاقه داشتی، به خودت کمک کن، اگرم نه همش پای خودته. مرد باش! برا یه بارم شده مرد باش!
اینا رو از نگاه یه شخص سوم می گم. فقط نگرانتم، همین.

یاسمین(حرفهای یه دختر غمگین چهارشنبه 20 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:30 ب.ظ http://rue.blogsky.com

عمیق ترین درد چیست؟ عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن کسی است
که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه گذاشتن سدی در برابر رودیست
که از چشمانت جاری است.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن شانه های محکمی است
که بتوانی به آن تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی.
.
.
افسوس سعید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد