مســــــــــتانه

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

مســــــــــتانه

هر چه گشتیم در این شهر نبوداهل دلی . . . . . که بداند غم دلتنگی وتنهائی ما

۱۴۴

 

خودآگاه یا نا خودآگاه دور خودم حصاری از بایدها و نبایدها کشیدم. باید ها و نباید هایی که الزاماً نیازهای جامعه نبود و نقضشون ناهنجاری حساب نمی شد! این قوانین من درآوردی حالا داره آزارم میده! حالا از من یه آدم محتاط و ریسک ناپذیر و گاهی ترسو ساخته. آدمی که حتی جرات ابراز علاقه به اونهایی رو که دوست داره نمیده. آدمی که شرایط و نوع زندگیش اصلاً به 25 ساله ها نمی خوره ... و الان خروج ازین حصار تقریباً نا ممکن شده چون می تونم بگم تقریباً شخصیتم کاملاً شکل گرفته و تغییر درونش بسیار مشکله! نمی دونم سر این موضوعه یا چیز دیگه که بی حوصله ام ... حس و حال هیچ کاریو ندارم، دوست دارم فقط بخوابم ... شاید خواب تنها لذتیه که باقی مونده و اونجا از دنیایی که برام شده پر از حسرت خبری نیست! این حال و هوای مخرب روحیم باعث شد از شغل مورد علاقم انصراف بدم و حالا هم داره تحریکم می کنه بیخیال فوق لیسانس بشم ... و بیخیال خیلی چیزهای دیگه ...

من آزادیمو از خودم گرفتم! برای چی نمی دونم ...

"مادر ، شاید من پسر تو باشم ، ولی تو باید عادت کنی که من وجود ندارم..."

                                                                                                 نیچه